لمح لمح دزدیده نگریستن، درخشیدن، زیر نگر گرفتن چشم دوختن درخشیدن ستاره، زدن درخش نگریستن بنگاه پنهان، نگریستن دیدن، درخشیدن (برق ستاره)، چشم زد: لمح بصر فرهنگ لغت هوشیار
لمح لمح نگریستن. (دهار) (زوزنی) (تاج الصادر). نگریستن و دیدن به نگاه خفی و پنهان. (منتهی الارب). دیدن به نظر سبک. (منتخب اللغات). لمذ. (منتهی الارب) ، درفشیدن برق. درخشیدن برق. (زوزنی). درخشیدن برق و ستاره. (منتهی الارب). درخشیدن. (ترجمان القرآن جرجانی). لمحان. تلماح. (منتهی الارب) لغت نامه دهخدا
لمس لمس سست، بی حال، شل، افتاده، لسدست مالیدن به چیزی، سودن، بساویدنلمس شدن: بی حس شدن، سست و بی حال شدنلمس کردن: چیزی را با دست بسودن، دست مالیدن فرهنگ فارسی عمید