جدول جو
جدول جو

معنی لصق - جستجوی لغت در جدول جو

لصق
(لِ)
فلان لصقی و بلصقی، یعنی او ملاصق و در جنب من است، و فلان لصیقی، کذلک. (منتهی الارب). لزق
لغت نامه دهخدا
لصق
(تَ)
چسباندن. پیوند دادن. لحام کردن: لصق بالغرا، با سریشم پیوند داد، ترصیع. (دزی). و رجوع به کلمه لصق و مشتقات آن در دزی شود
برچفسیدن شش بر تهیگاه و پهلو از تشنگی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لصق
پیوسته، نزدیک چسباندن، پیوند دادن
تصویری از لصق
تصویر لصق
فرهنگ لغت هوشیار
لصق
چسبانیدن، پیوند دادن، لحیم کردن
تصویری از لصق
تصویر لصق
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ملصق
تصویر ملصق
چسبیده، پیوسته، چسبانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاصق
تصویر لاصق
چسبنده، ویژگی چیزی که به چیز دیگر بچسبد، ویژگی چیزی که دارای چسب باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لیق
تصویر لیق
لیقه ها، ماده ای سیاه در ترکیب سرمه، جمع واژۀ لیقه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبق
تصویر لبق
چرب زبان، زیرک، ماهر، نرم خویی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَ / مُ لَصْ صَ)
پسرخوانده. (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه پدر او دانسته نیست. دعی ّ. حمیل. زنیم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ قَ)
لزقه. (دزی)
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
درچسبنده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَ)
چسبیده شده. (غیاث) (آنندراج). چسبیده و پیوسته و محکم و استوار. (ناظم الاطباء). چسبانیده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- ملصق شدن، چسبیدن. چفسیدن. التصاق. (یادداشت ایضاً).
- ملصق کردن، چسباندن. (یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لعق
تصویر لعق
لیسیدن، مردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصیق
تصویر لصیق
پیوسته، چسبیده، ستاره کوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصوق
تصویر لصوق
برچفسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
سنگ چین، درخشیدن خارکورز از گیاهان، تاو کوهگی زبانه گل زرد از گیاهان یکیاز گونه های کبر است. قرنون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لصب
تصویر لصب
خرد شکاف در کوه، تنگه: در کوه یا در رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لثق
تصویر لثق
تری نم، شبنم ژاله، لای خلاب
فرهنگ لغت هوشیار
نوشتن، زدودن پاک کردن از واژگان دو پهلو، چشم مالیدن، جمع لامق، چشم مالندگان میانه راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لیق
تصویر لیق
لیقه انداختن در دوات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لوق
تصویر لوق
گولی خوراک نرم
فرهنگ لغت هوشیار
سوختن: پوست را شور زدن دل شوریدن، تباهیدن، تنگ شدن پر گوی، تنگ، تباهی انگیز شورشگر
فرهنگ لغت هوشیار
بر چسبنده، از پایه های پایین صباحیه اسماعیلیه چسبنده دوسنده، (صباحیه اسماعیلیه) یکی از مراتب پایین صباحیه که افراد آن بیعت کرده بودند بدون آنکه باغراض و معتقدات این مذهب پی برده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لپق
تصویر لپق
نادرست نویسی لپغ پارسی است زابگر (آپوخ) زبگر زابگر زابغر
فرهنگ لغت هوشیار
پیوستن رسیدن، آوردن پسرس: میوه، پیوسته افزوده، کشت بارانی رسیدن الحاق آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
نرم خوی، زیرک، چربزبان، زیرکانه زیرک ماهر حاذق، چرب زبان چرب سخن، ماهرانه زیرکانه: زخم کرد این گرگ و از عذر لبق آمده کانا ذهبنا نستبق. (مثنوی. نیک. 323: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
شایسته سزاوار: لاق گیس تو لاق ریشت. توضیح بعضی آنرا صورتی از لاغ بمعنی تار گیسو گرفته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صلق
تصویر صلق
بانگ غریو، غریویدن، زدن با چوبدست، آفتابزدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بصق
تصویر بصق
تف کردن، خوار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
چسبیده، پسر خوانده چسباننده چسبانده شده پیوسته. چسباننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الصق
تصویر الصق
چسبان تر دوسانتر چسبنده تر چسبان تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملصق
تصویر ملصق
((مَ صَ))
چسبیده، پیوسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاصق
تصویر لاصق
((ص))
چسبنده، دوسنده، (صباحیه، اسماعیلیه) یکی از مراتب پایین صباحیه که افراد آن بیعت کرده بودند بدون آنکه به اغراض و معتقدات این مذهب پی برده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاق
تصویر لاق
شایسته، سزاوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبق
تصویر لبق
((لَ بِ))
زیرک، ماهر، چرب زبان
فرهنگ فارسی معین