جدول جو
جدول جو

معنی لحیظ - جستجوی لغت در جدول جو

لحیظ
(لَ شَ)
آبی است یا مغاکی مشهور پاکیزه و خوش آب. (منتهی الارب). آبی است کعب بن عبدبن ابی بکر بن کلاب را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
لحیظ
(لَ)
مانند. همتا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
لحیظ
مانند همتای
تصویری از لحیظ
تصویر لحیظ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لحظ
تصویر لحظ
از گوشۀ چشم به چیزی نگریستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحیه
تصویر لحیه
موی های گونه و چانۀ مرد، ریش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحیف
تصویر لحیف
لحاف، روانداز ضخیم آکنده از پشم یا پنبه به شکل مستطیل که هنگام خوابیدن برای گرم نگه داشتن بر روی خود می اندازند، دواج، برای مثال پذیره شده شورش جنگ را / لحیفی برافکنده شبرنگ را (نظامی۵ - ۹۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحیم
تصویر لحیم
آلیاژی که با آن دو قطعه فلز را به هم جوش بدهند، اتصالی که با این آلیاژ شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحاظ
تصویر لحاظ
نگرش، ملاحظه، مراقب بودن، به گوشۀ چشم نگریستن، گوشۀ چشم
فرهنگ فارسی عمید
(لَحْ یَ)
زجر است ضأن را
لغت نامه دهخدا
کوهی است مر هذیل را. (منتهی الارب). از کوههای هذیل است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لِحْ یَ)
نام قصبه و بندرگاه و مرکز قضائی است در 120هزارگزی شمال حدیده در سنجاق یمن. دارای حدود 3500 تن سکنه. آن را قلعتی است و سه جامع دارد و آب آن از دوفرسنگی به وسیلۀ شتران از چاهها آورده میشود در خشک سالیها آب این چاهها تلخ است. از اینرو باید از نقاط دورتر آب آورند. در مقابل سواحل این محل جزایر کوچک بسیاری است در آنجاها صدف و مروارید بسیار صید میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(لِحْ یَ)
ریش. محاسن شعر الخدین و الذقن. ج، لحی ̍، لحی ̍. (منتهی الارب). لحوی منسوب بدان است. (آنندراج). و هما لحیتان: اللحیه لیه ما لم تطل من الطلیه:
لحیۀ طاهر بن ابراهیم
لحیه ای هست ازدر تعظیم.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 127).
- اظهار لحیه، نمودن که او نیز میداند. عرض لحیه.
- تخلیل لحیه، تنک کردن ریش و آب بزیر آن رسانیدن در وضوء.
- عرض لحیه، اظهارلحیه.
- لحیه طراز، آرایش دهنده ریش:
همه دزدان گنج دین تواند
این سلف خوارگان لحیه طراز.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
تنگ. (منتهی الارب). ضیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ناقۀ کم گوشت پشت وی. (منتهی الارب). اشتر بی گوشت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
انداخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِ)
داغی است زیر چشم. (منتهی الارب). داغ که بر گوشۀچشم اشتر نهند. (مهذب الاسماء) ، پر سترده از بال مرغ. (منتهی الارب) ، پر اعلای تیر، نظر. جهت. جنبه. اعتبار. حیثیت.
- از این لحاظ، از این نظر. از این حیث.
- از لحاظ، از نظر. از جهت
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دنبال چشم متصل به صدغ. (منتهی الارب). مؤخر عین. یعنی گوشۀ چشم که سوی گوش بود. و فی الخلاص، لحاظ بالکسر، دنبال چشم. گوشۀ چشم از سوی گوش. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نگاه داشتن به چشم چیزی را. (منتهی الارب) ، ملاحظه. دیدن
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ممالۀ لحاف. رجوع به لحاف شود:
لحیفی برافکند بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور.
نظامی.
پذیره شده شورش جنگ را
لحیفی برافکند شبرنگ را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ یَ)
ستیهیدن. لظّ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
داغی است زیر چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لحی
تصویر لحی
آواره، گونه، جمع لحیه، : ریش ها جمع لحیه ریشها محاسنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لفیظ
تصویر لفیظ
انداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحاظ
تصویر لحاظ
ملاحظه، دیدن، نگاه داشتن به چشم چیزی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحیص
تصویر لحیص
تنگ
فرهنگ لغت هوشیار
نام اسپ پیامبر ص در هیچ یک از واژه نامه های تازه در دسترس دیده نشد در یکی از فرهنگ های فارسی ممال لحاف دانسته شده دواج پوشش ستور لحاف: پذیره شده شورش جنگ را لحیفی برافکند شبرنگ را (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
فارسی گویان به جای لحام تازی به کار برند کبد از آن مدح تو گویم درست گویم و راست مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی) کبید کفشیر از آن زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد به هم باز (امیر خسرو) گوشتالود، کشته کشته شده باگوشت پر گوشت فربه: لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم گوشت آلود را که بتازی لحیم گویندنه شحیم، چیزی که بدان ظرفهای مسی و برنجی را پیوند کنند جوش: بینداز کز ضعف تن این مقیم شودرخنه رنگ خود را لحیم. (ط هر وحید آنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحیه
تصویر لحیه
محاسن، ریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحیم
تصویر لحیم
((لَ حِ))
پرگوشت، فربه، جوشی مخصوص تعمیر ظروف مسی و برنجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحیه
تصویر لحیه
((لِ یَ یا یِ))
ریش، محاسن، جمع لحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحاظ
تصویر لحاظ
((لِ))
به گوشه چشم نگریستن، نگرش، دید، ملاحظه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحاظ
تصویر لحاظ
دیدگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
ریش، محاسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوش، پرگوشت، فربه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دید، ملاحظه، نظر، نگرش، دیدگاه، زاویه، منظر
فرهنگ واژه مترادف متضاد