جدول جو
جدول جو

معنی لحیص - جستجوی لغت در جدول جو

لحیص
(لَ)
تنگ. (منتهی الارب). ضیق. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
لحیص
تنگ
تصویری از لحیص
تصویر لحیص
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لحیه
تصویر لحیه
موی های گونه و چانۀ مرد، ریش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحیف
تصویر لحیف
لحاف، روانداز ضخیم آکنده از پشم یا پنبه به شکل مستطیل که هنگام خوابیدن برای گرم نگه داشتن بر روی خود می اندازند، دواج، برای مثال پذیره شده شورش جنگ را / لحیفی برافکنده شبرنگ را (نظامی۵ - ۹۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محیص
تصویر محیص
گریزگاه، جای گریختن، محل مناسب برای گریختن، در علوم ادبی جایی از نطق یا نوشته یا قصیده که می توان در آنجا به مناسبتی از موضوع سخن به موضوع دیگر گریز زد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحیم
تصویر لحیم
آلیاژی که با آن دو قطعه فلز را به هم جوش بدهند، اتصالی که با این آلیاژ شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حیص
تصویر حیص
کنار افتادن، یک سو شدن، برگشتن
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
کاونده از چیزی. (منتهی الارب). آنکه عیوب و اسرار دوستش را بجوید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
ناقۀ کم گوشت پشت وی. (منتهی الارب). اشتر بی گوشت. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(لِحْ یَ)
ریش. محاسن شعر الخدین و الذقن. ج، لحی ̍، لحی ̍. (منتهی الارب). لحوی منسوب بدان است. (آنندراج). و هما لحیتان: اللحیه لیه ما لم تطل من الطلیه:
لحیۀ طاهر بن ابراهیم
لحیه ای هست ازدر تعظیم.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 127).
- اظهار لحیه، نمودن که او نیز میداند. عرض لحیه.
- تخلیل لحیه، تنک کردن ریش و آب بزیر آن رسانیدن در وضوء.
- عرض لحیه، اظهارلحیه.
- لحیه طراز، آرایش دهنده ریش:
همه دزدان گنج دین تواند
این سلف خوارگان لحیه طراز.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ممالۀ لحاف. رجوع به لحاف شود:
لحیفی برافکند بر پشت بور
درآمد بزین آن تن پیل زور.
نظامی.
پذیره شده شورش جنگ را
لحیفی برافکند شبرنگ را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لَ شَ)
آبی است یا مغاکی مشهور پاکیزه و خوش آب. (منتهی الارب). آبی است کعب بن عبدبن ابی بکر بن کلاب را. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مانند. همتا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِحْ یَ)
نام قصبه و بندرگاه و مرکز قضائی است در 120هزارگزی شمال حدیده در سنجاق یمن. دارای حدود 3500 تن سکنه. آن را قلعتی است و سه جامع دارد و آب آن از دوفرسنگی به وسیلۀ شتران از چاهها آورده میشود در خشک سالیها آب این چاهها تلخ است. از اینرو باید از نقاط دورتر آب آورند. در مقابل سواحل این محل جزایر کوچک بسیاری است در آنجاها صدف و مروارید بسیار صید میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ صِ)
موضعی است به مدینه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شتر مادۀ سخت فربه. (منتهی الارب) (آنندراج). ماده شتر سخت فربه. (ناظم الاطبا) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(لَحْ یَ)
زجر است ضأن را
لغت نامه دهخدا
(تَ جَهَْ هَُ)
به پایان رسانیدن خبر را و اندک اندک آشکار نمودن آن را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استقصاء خبرو تبیین آن اندک اندک. (از اقرب الموارد) ، تنگ کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : کان من مضی لایفتشون عن هذا ولا یلحصون، ای لایشددون و لایستقصون. (اقرب الموارد) ، تنگ گرفتن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بازداشتن کسی را از چیزی. (از اقرب الموارد) ، سختی کردن در کاری، قوت دادن در امور. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، استوار و محکم کردن نامه را. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لحی
تصویر لحی
آواره، گونه، جمع لحیه، : ریش ها جمع لحیه ریشها محاسنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحص
تصویر لحص
آماس پلک به کار چسبیدن، اندک اندک نمایاندن
فرهنگ لغت هوشیار
کنار افتادن بیکسو شدن، یا حیص بیص. گیر و دار سختی و تنگی جنگ و غوغا. بربستن، یکسو شدن، کنار افتادن، برگشتن
فرهنگ لغت هوشیار
نیرو مند: آدمی یا ستور، نیکبافت: ریسمان، رستگاری نیزه جلا داده، شتر استوار خلقت هموار اندام، بر گردیدن از چیزی، رستگاری یافتن، خلاص گردانیدن، خلاص رهایی و از آن اذیت وبلیت مفر ومحیصی نمیدانست، گریزگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحوص
تصویر لحوص
شیرینی جوی چون مگس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحیظ
تصویر لحیظ
مانند همتای
فرهنگ لغت هوشیار
نام اسپ پیامبر ص در هیچ یک از واژه نامه های تازه در دسترس دیده نشد در یکی از فرهنگ های فارسی ممال لحاف دانسته شده دواج پوشش ستور لحاف: پذیره شده شورش جنگ را لحیفی برافکند شبرنگ را (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
فارسی گویان به جای لحام تازی به کار برند کبد از آن مدح تو گویم درست گویم و راست مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی) کبید کفشیر از آن زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد به هم باز (امیر خسرو) گوشتالود، کشته کشته شده باگوشت پر گوشت فربه: لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم گوشت آلود را که بتازی لحیم گویندنه شحیم، چیزی که بدان ظرفهای مسی و برنجی را پیوند کنند جوش: بینداز کز ضعف تن این مقیم شودرخنه رنگ خود را لحیم. (ط هر وحید آنند. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لحیه
تصویر لحیه
محاسن، ریش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحیص
تصویر فحیص
کاونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محیص
تصویر محیص
((مَ))
نیزه جلا داده، خلاص، رهایی، گریزگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحیم
تصویر لحیم
((لَ حِ))
پرگوشت، فربه، جوشی مخصوص تعمیر ظروف مسی و برنجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحیه
تصویر لحیه
((لِ یَ یا یِ))
ریش، محاسن، جمع لحی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حیص
تصویر حیص
((حِ))
کنار افتادن، به یک سو شدن
فرهنگ فارسی معین
ریش، محاسن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جوش، پرگوشت، فربه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
راه فرار، گریزگاه، مفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد