ربیعه بن حارثه بن عمرو بن عامر. زرکلی در الاعلام گوید: لحی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء من الازد، جدی جاهلی است. و گویند نام او ربیعه و لحی لقب اوست واو پدر عمرو باشد که خزاعه از اوست. (الاعلام ج 3) (الواره) (؟) موضعی است در نصیب یهودا در میان حدود فلسطیان و صخرۀ عیطم واقع است. (داود 15،8 -20) و دور نیست که همان بیت کلیا یا عیون قاره باشد. (قاموس کتاب مقدس)
ربیعه بن حارثه بن عمرو بن عامر. زرکلی در الاعلام گوید: لحی بن حارثه بن عمرو مزیقیاء من الازد، جدی جاهلی است. و گویند نام او ربیعه و لحی لقب اوست واو پدر عمرو باشد که خزاعه از اوست. (الاعلام ج 3) (الواره) (؟) موضعی است در نصیب یهودا در میان حدود فلسطیان و صخرۀ عیطم واقع است. (داود 15،8 -20) و دور نیست که همان بیت کلیا یا عیون قاره باشد. (قاموس کتاب مقدس)
جای ریش از مردم و جز آن. هما لحیان، الح علی افعل جمع، الا انهم کسروا الحاء لتسلم الیاء و جمع الکثیر لحی علی فعول مثل ظبی و دلی. (منتهی الارب). جای ریش در فک اسفل. دو استخوان زیر و زبر دهان که دندانها بر آن روید. لحیان تثینۀ آن. دندان خانه. رجوع به دندان خانه شود: شکستگی سنه و دندان خانه که به تازی اللحی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). استخوان زنخ. زفر
جای ریش از مردم و جز آن. هما لحیان، اَلْح علی اَفْعُل جمع، الا انهم کسروا الحاء لتسلم الیاء و جمع الکثیر لحی علی فعول مثل ظبی و دلی. (منتهی الارب). جای ریش در فک اسفل. دو استخوان زیر و زبر دهان که دندانها بر آن روید. لَحْیان تثینۀ آن. دندان خانه. رجوع به دندان خانه شود: شکستگی سنه و دندان خانه که به تازی اللحی گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). استخوان زنخ. زَفَر
پوست از درخت باز کردن. (منتهی الارب). پوست از چوب باز کردن. (تاج المصادر) ، نکوهش و ملامت کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). نکوهیدن. (منتهی الارب). لحی اﷲ فلاناً، زشت روی کند و دور گرداند او را از نیکی و لعنت کند. (منتهی الارب)
پوست از درخت باز کردن. (منتهی الارب). پوست از چوب باز کردن. (تاج المصادر) ، نکوهش و ملامت کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). نکوهیدن. (منتهی الارب). لحی اﷲ فلاناً، زشت روی کند و دور گرداند او را از نیکی و لعنت کند. (منتهی الارب)
لحاف، روانداز ضخیم آکنده از پشم یا پنبه به شکل مستطیل که هنگام خوابیدن برای گرم نگه داشتن بر روی خود می اندازند، دواج، برای مثال پذیره شده شورش جنگ را / لحیفی برافکنده شبرنگ را (نظامی۵ - ۹۷۶)
لحاف، روانداز ضخیم آکنده از پشم یا پنبه به شکل مستطیل که هنگام خوابیدن برای گرم نگه داشتن بر روی خود می اندازند، دواج، برای مِثال پذیره شده شورش جنگ را / لحیفی برافکنده شبرنگ را (نظامی۵ - ۹۷۶)
منسوب به بلح، به معنی غورۀ خرما. (از اللباب فی تهذیب الانساب) ، راهنما. (آنندراج). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین). راه شناس. دلیل. خریت. هادی. راهبر. رهنمون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : برده از خود غم دزدیده نگاهش ما را بلدی نیست بغیر از رم آهو با ما. فطرت (از آنندراج). ، واقف از چیزی. (آنندراج). دانای در کار. واقف. مطلع. (فرهنگ فارسی معین). آگاه. - بلد بودن، دانا و عالم بودن. (ناظم الاطباء). کاری را دانستن. راه به جایی بردن. (فرهنگ لغات عامیانه). دانستن. علم داشتن. واقف بودن. وقوف داشتن. عارف بودن. معرفت داشتن. - بلدم، میدانم. (فرهنگ فارسی معین). - نابلد، ناآگاه: این نابلدان کوی دانش پرسند ز من نشان معنی. حکیم شفائی. - امثال: بلد نبود سر خودش را ببندد سر عروس را می بست، در مورد کسی گفته میشود که نتواند کار خودش را بکند یا وظیفه اش را انجام دهد ولی در کار دیگران مداخله و اظهار اطلاع کند. (فرهنگ عوام). ’بلد نیستم’ راحت جانست، مانند یک نه و صدهزار راحت. (فرهنگ عوام). اینکه گوئی ندانم برای فرار از رنج کار کردن باشد. (امثال و حکم دهخدا)
منسوب به بلح، به معنی غورۀ خرما. (از اللباب فی تهذیب الانساب) ، راهنما. (آنندراج). آنکه راه را می شناسد و دیگران را راهنمایی می کند. (فرهنگ فارسی معین). راه شناس. دلیل. خریت. هادی. راهبر. رهنمون. (یادداشت مرحوم دهخدا) : برده از خود غم دزدیده نگاهش ما را بلدی نیست بغیر از رم آهو با ما. فطرت (از آنندراج). ، واقف از چیزی. (آنندراج). دانای در کار. واقف. مطلع. (فرهنگ فارسی معین). آگاه. - بلد بودن، دانا و عالم بودن. (ناظم الاطباء). کاری را دانستن. راه به جایی بردن. (فرهنگ لغات عامیانه). دانستن. علم داشتن. واقف بودن. وقوف داشتن. عارف بودن. معرفت داشتن. - بلدم، میدانم. (فرهنگ فارسی معین). - نابلد، ناآگاه: این نابلدان کوی دانش پرسند ز من نشان معنی. حکیم شفائی. - امثال: بلد نبود سر خودش را ببندد سر عروس را می بست، در مورد کسی گفته میشود که نتواند کار خودش را بکند یا وظیفه اش را انجام دهد ولی در کار دیگران مداخله و اظهار اطلاع کند. (فرهنگ عوام). ’بلد نیستم’ راحت جانست، مانند یک نه و صدهزار راحت. (فرهنگ عوام). اینکه گوئی ندانم برای فرار از رنج کار کردن باشد. (امثال و حکم دهخدا)
نام قصبه و بندرگاه و مرکز قضائی است در 120هزارگزی شمال حدیده در سنجاق یمن. دارای حدود 3500 تن سکنه. آن را قلعتی است و سه جامع دارد و آب آن از دوفرسنگی به وسیلۀ شتران از چاهها آورده میشود در خشک سالیها آب این چاهها تلخ است. از اینرو باید از نقاط دورتر آب آورند. در مقابل سواحل این محل جزایر کوچک بسیاری است در آنجاها صدف و مروارید بسیار صید میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
نام قصبه و بندرگاه و مرکز قضائی است در 120هزارگزی شمال حدیده در سنجاق یمن. دارای حدود 3500 تن سکنه. آن را قلعتی است و سه جامع دارد و آب آن از دوفرسنگی به وسیلۀ شتران از چاهها آورده میشود در خشک سالیها آب این چاهها تلخ است. از اینرو باید از نقاط دورتر آب آورند. در مقابل سواحل این محل جزایر کوچک بسیاری است در آنجاها صدف و مروارید بسیار صید میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
ریش. محاسن شعر الخدین و الذقن. ج، لحی ̍، لحی ̍. (منتهی الارب). لحوی منسوب بدان است. (آنندراج). و هما لحیتان: اللحیه لیه ما لم تطل من الطلیه: لحیۀ طاهر بن ابراهیم لحیه ای هست ازدر تعظیم. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 127). - اظهار لحیه، نمودن که او نیز میداند. عرض لحیه. - تخلیل لحیه، تنک کردن ریش و آب بزیر آن رسانیدن در وضوء. - عرض لحیه، اظهارلحیه. - لحیه طراز، آرایش دهنده ریش: همه دزدان گنج دین تواند این سلف خوارگان لحیه طراز. سنائی
ریش. محاسن شعر الخدین و الذقن. ج، لِحی ̍، لُحی ̍. (منتهی الارب). لحوی منسوب بدان است. (آنندراج). و هما لحیتان: اللحیه لیه ما لم تطل من الطلیه: لحیۀ طاهر بن ابراهیم لحیه ای هست ازدر تعظیم. ؟ (از تاریخ بیهقی ص 127). - اظهار لحیه، نمودن که او نیز میداند. عرض لحیه. - تخلیل لحیه، تنک کردن ریش و آب بزیر آن رسانیدن در وضوء. - عرض لحیه، اظهارلحیه. - لحیه طراز، آرایش دهنده ریش: همه دزدان گنج دین تواند این سلف خوارگان لحیه طراز. سنائی
فارسی گویان به جای لحام تازی به کار برند کبد از آن مدح تو گویم درست گویم و راست مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی) کبید کفشیر از آن زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد به هم باز (امیر خسرو) گوشتالود، کشته کشته شده باگوشت پر گوشت فربه: لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم گوشت آلود را که بتازی لحیم گویندنه شحیم، چیزی که بدان ظرفهای مسی و برنجی را پیوند کنند جوش: بینداز کز ضعف تن این مقیم شودرخنه رنگ خود را لحیم. (ط هر وحید آنند. لغ)
فارسی گویان به جای لحام تازی به کار برند کبد از آن مدح تو گویم درست گویم و راست مرا به کار نیاید سریشم و کبدا (دقیقی) کبید کفشیر از آن زر می برد استاد زر ساز که با کفشیر پیوندد به هم باز (امیر خسرو) گوشتالود، کشته کشته شده باگوشت پر گوشت فربه: لیکن هر تنی این علاج برنتابد جز مردم گوشت آلود را که بتازی لحیم گویندنه شحیم، چیزی که بدان ظرفهای مسی و برنجی را پیوند کنند جوش: بینداز کز ضعف تن این مقیم شودرخنه رنگ خود را لحیم. (ط هر وحید آنند. لغ)
نام اسپ پیامبر ص در هیچ یک از واژه نامه های تازه در دسترس دیده نشد در یکی از فرهنگ های فارسی ممال لحاف دانسته شده دواج پوشش ستور لحاف: پذیره شده شورش جنگ را لحیفی برافکند شبرنگ را (نظامی لغ)
نام اسپ پیامبر ص در هیچ یک از واژه نامه های تازه در دسترس دیده نشد در یکی از فرهنگ های فارسی ممال لحاف دانسته شده دواج پوشش ستور لحاف: پذیره شده شورش جنگ را لحیفی برافکند شبرنگ را (نظامی لغ)