جدول جو
جدول جو

معنی لبوش - جستجوی لغت در جدول جو

لبوش
(لَ)
کج. (آنندراج). ظاهراً تصحیف لوش و لوچ باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش، نوعی نان بسیار نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لبوس
تصویر لبوس
لبس ها، جامه ها، پوشیدنی ها، پوشاک ها، جمع واژۀ لبس
فرهنگ فارسی عمید
تکۀ ریسمانی که بر سر چوب بسته شده و هنگام نعل کردن اسب لب او را در حلقۀ ریسمان می گذارند و می پیچند تا آرام بایستد، برای مثال تو نبینی که اسب توسن را / به گه نعل برنهند لبیش (عنصری - ۳۳۷)
فرهنگ فارسی عمید
(لُ)
جمع واژۀ لبد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَبْ وَ)
شیر ماده. لبوءه. (منتهی الارب). لباءه. لباءه. لباءه. لباه. لب. لبه. ام ضیغم. ام شبل. ام قشعم. ام کلثوم. ام الهیثم. (المرصع)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شیردار، میش و اشتر مادۀ شیردار، آنکه شیر در پستانش فرود آمده باشد. لبونه. (منتهی الارب). ج، لبان، لبن، لبن، لبائن.
- ابن اللبون، شتر کرۀ دوساله یا به سال سوم درآمده. ابنه لبون،تأنیث آن. بنت لبون کذلک.
، بنات لبون، نهالان عرفط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام شهری است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لباس. ثوب. لبس. ملبس. پوشیدنی. پوشاک. جامه. هر چه درپوشند. پوشش، زره. درع. منه قوله تعالی: و علمناه صنعه لبوس، ای الدّرع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زَ بَ رَ)
لبد. مقیم شدن بجائی و لازم گرفتن آن را. (منتهی الارب). زمینگیر شدن، چفسیدن به زمین. (منتهی الارب). به زمین وادوسیدن، بر سینه خفتن. (تاج المصادر). بر سینه فروخفتن مرغ. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
کنه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَوْ وِ)
درهم آمیخته. (آنندراج) (از منتهی الارب). در هم آمیخته شده و مخلوط شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
بسیاری گوشت اندام. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
جمع واژۀ لب. (منتهی الارب) : حبوب و لبوب نضج و نما نیافت و انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت. (سندبادنامه ص 122)
لغت نامه دهخدا
(لُبْءْ)
جمع واژۀ لباءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُبُءْ)
جمع واژۀ لباءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لُبَءْ)
جمع واژۀ لباءه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لِبْ وَ)
لبوءه. شیر ماده
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نامی است که در تنکابن و کجور و گیلان به تمشک دهند. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به تمشک شود، جمعیت ها و دسته های هم عقیده و دارای روش واحد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
درهم آمیختن قوم. (قطر المحیط). درهم آمیختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بو)
ابن رزق الله. محدث است. با استفاده از علم حدیث، محدثان در تاریخ اسلام به تدریج قواعدی برای بررسی صحت روایت ها تدوین کردند. این افراد به عنوان نگهبانان سنت نبوی، همواره در تلاش بودند تا احادیث پیامبر اسلام و اهل بیت را با دقت تمام از تحریف های احتمالی محافظت کنند. وجود این محدثان باعث شد که منابع حدیثی معتبر همچون ’صحیح بخاری’ و ’صحیح مسلم’ به منابعی معتبر در دنیای اسلام تبدیل شوند.
لغت نامه دهخدا
نوعی شب کلاه ماهوتی. نوعی شب کلاه سفید یا سرخ که گرداگرد آن را دستار پیچیده باشند. گالابوش. کلاه بی لبۀ مردم تونس که برنگ سرخ است. (از دزی ج 2 ص 482)
لغت نامه دهخدا
(بَ بُ / بو)
حلزون. (از دزی ج 1 ورق 50)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
لواشه. حلقه ای باشد از ریسمان که بر لب اسبان و خران بدنعل گذارند و پیچند و نعل کنند. (برهان) (آنندراج). دهانگیر اسب بود. لبیشه. لویشه. لبیشن:
تو نبینی که اسب توسن را
بگه نعل برنهند لبیش.
عنصری
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبوخ
تصویر لبوخ
پر گوشتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبود
تصویر لبود
کنه، جمع لبد، نمد ها خوی گیر ها ماندگار شدن، به زمین چسبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوس
تصویر لبوس
بسیار جامه، زره، پوشاک جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبول
تصویر لبول
فرانسوی لپک کوچکترین بخش اندام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبون
تصویر لبون
شیر ده، شیر باره شیر دوست شیردار (میش شتر) جمع لبان لبن لبائن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبوه
تصویر لبوه
ماده شیر شیر ماده مادینه اسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبیش
تصویر لبیش
لباشن: تو نبینی که اسب توسن را بگه نعل بر نهند لبیش. (عنصری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لباش
تصویر لباش
لواش پزی. عمل و شغل لواش پز پختن نان لواش، دکان لواش پز
فرهنگ لغت هوشیار
جمع لب، مغز ها دانه ها جمع لب دانه ها مغزها: حبوب و لبوب نضج و نمانیافت و انواع ارتفاعات در مراتع و مزارع بخس و نقصان پذیرفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لبون
تصویر لبون
((لَ))
شیردار (میش، شتر)، جمع لبان. لبن، لبائن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبوه
تصویر لبوه
((لَ وَ))
شیر ماده، مادینه اسد
فرهنگ فارسی معین