جدول جو
جدول جو

معنی لافنده - جستجوی لغت در جدول جو

لافنده
لاف زننده،، لاف زن
تصویری از لافنده
تصویر لافنده
فرهنگ فارسی عمید
لافنده
(فَدَ / دِ)
آنکه لافد. آنکه لاف زند:
از این لافندگان و آوازجویان بگذر ای حجت
که تو مرد حق و زهدی نه مرد لاف و آوازی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
لافنده
آنکه خودستایی کند، آنکه دعوی باطل کند جمع لاغندگان
تصویری از لافنده
تصویر لافنده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لاننده
تصویر لاننده
تکان دهنده، جنباننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاینده
تصویر لاینده
ناله کننده، زوزه کشنده، هرزه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کافنده
تصویر کافنده
شکافنده، شکاف دهنده، فاتق، فالق، شکاونده، شکوفنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بافنده
تصویر بافنده
کسی چیزی را می بافد، باف کار، بافت کار، پای باف، حائک، نسّاج، جولاه، جولاهه، تننده
کنایه از کسی که سخنان یا اشعار سست و بی معنی می گوید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لانده
تصویر لانده
جنبانده، حرکت داده، تکان داده
فرهنگ فارسی عمید
(رِ دَ)
قره مان در آسیای صغیر. (دمشقی). رجوع به قره مان شود. از نواحی قونیه است و سلطان ولد فرزند مولانا جلال الدین محمد مولوی در این شهر به دنیا آمده است. حافظ ابرو در ذیل جامعالتواریخ گوید: لارنده (کوه) از محکمترین قلاع آسیای صغیر که امیراعظم تیمورتاش برای اقامت خود اختیار کرد:
چو لارنده دز در جهان کس ندید
چو بر آسمان نردبان کس ندید
به پهنا به بالا جهانی دگر
به روی زمین آسمانی دگر.
(از ذیل جامع التواریخ رشیدی ص 137)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
آنکه بافتن کار دارد. آنکه بافد. (از ناظم الاطباء). نساج. جولاهه. (آنندراج) (شعوری). حائک. جولاه. ناسج. پای باف. گوفشانه. شاتن. (منتهی الارب). واشیه. (منتهی الارب). وصّاد (منتهی الارب) :
بوریاباف اگر چه بافنده ست
نبرندش بکارگاه حریر.
سعدی (گلستان).
از کمانی سست، سخت انداختن
کار هر بافنده و حلاج نیست.
جامعالتمثیل.
سخنهایت کنی چون در خوشاب
مشو بافندۀ لفاف و کذاب.
(از فرهنگ شعوری).
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ / دِ)
هرزه گوینده، ناله کننده. (برهان) :
از پی این جیفه دوان تا به کی
چون سگ لاینده فغان تا به کی.
؟ (فرهنگ سروری ج 3 ص 1291).
- امثال:
سگ لاینده گیرنده نباشد
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ / دِ)
نعت فاعلی از لاسیدن
لغت نامه دهخدا
(فَدَ / دِ)
آنکه به کافد. رجوع به کافیدن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از الفندن. کسب کرده شده. اندوخته شده. جمع کرده شده. رجوع به الفندن و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از لاندن. جنبانیده. افشانیده
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ریسمان (اعم از پنبه و غیره). در گیلکی امروز هم متداول است
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ناپلئون. نحوی فرانسوی. مولد پاریس. مؤلف کتابی در لغت زبان فرانسه. (1803-1852 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
نعت فاعلی از لاندن. رجوع به لاندن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لانده
تصویر لانده
(حرکت داده جنبانیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلاینده
تصویر آلاینده
آنکه آلاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
نمو کننده نشو و نماکننده رشد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
ساکن مقیم آرام گیرنده، جمع باشندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاینده
تصویر لاینده
هرزه گوی، ناله کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاننده
تصویر لاننده
حرکت دهنده جنباننده تکان دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاونده
تصویر لاونده
تازی گشته کشه شاه اسپرم رومی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاسنده
تصویر لاسنده
آنکه لاس زند آنکه بازنی یا دختری ملاعبه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کافنده
تصویر کافنده
آنکه بکافد
فرهنگ لغت هوشیار
پنبه حلاجی کرده که برای رشتن گلوله کرده باشند پنبه زده شده غند غنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاینده
تصویر لاینده
((یَ دِ))
هرزه گوی، ناله کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کافنده
تصویر کافنده
((فَ دِ))
شکافنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بالنده
تصویر بالنده
عالی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از باشنده
تصویر باشنده
موجود، ساکن، حاضر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داونده
تصویر داونده
مدعی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دارنده
تصویر دارنده
صاحب
فرهنگ واژه فارسی سره
پارچه باف، نساج، جولاه، جولاهه، شعرباف، قالی باف، تریکوباف
فرهنگ واژه مترادف متضاد