پاشیدن. (آنندراج) ، تاراج و غارت کردن. تباه کردن. ناچیز کردن. لاش کردن: ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش. ناصرخسرو. رنج کاران که گنج لاشانند زرنگهدار و آب پاشانند. سنائی
پاشیدن. (آنندراج) ، تاراج و غارت کردن. تباه کردن. ناچیز کردن. لاش کردن: ای پسر گر دل و دین را سفها لاش کنند تو چو ایشان مکن و دین و دل خویش ملاش. ناصرخسرو. رنج کاران که گنج لاشانند زرنگهدار و آب پاشانند. سنائی
گفتن باشد لکن گفتنی نه بوجه چنانچه در هرزه لائیدن، بیهده گفتن و هرزه لای، هرزه گوی و هرزه لائی، بیهده گوئی. برغست خائی، ژاژخائی. یاوه سرای: رعد را ابر گفته اینش کفش وقت این لاف نیست هرزه ملای. انوری. آن خبیث از شیخ می لائید ژاژ کژ نگر باشد همیشه عقل کاژ. مولوی. رجوع به ژاژ لائیدن شود، نالیدن. (برهان). ناله کردن. فریاد کردن سگ. پارس کردن. وغ وغ کردن. هاف هاف کردن: نیارد روی شیر شرزه دیدن هیچ سگ هرگز به بانگ شیر نرلیکن ز راه دور سگ لاید. لامعی. پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید. سعدی. - امثال: سگ لاید و کاروان گذرد
گفتن باشد لکن گفتنی نه بوجه چنانچه در هرزه لائیدن، بیهده گفتن و هرزه لای، هرزه گوی و هرزه لائی، بیهده گوئی. برغست خائی، ژاژخائی. یاوه سرای: رعد را ابر گفته اینش کفش وقت این لاف نیست هرزه ملای. انوری. آن خبیث از شیخ می لائید ژاژ کژ نگر باشد همیشه عقل کاژ. مولوی. رجوع به ژاژ لائیدن شود، نالیدن. (برهان). ناله کردن. فریاد کردن سگ. پارس کردن. وغ وغ کردن. هاف هاف کردن: نیارد روی شیر شرزه دیدن هیچ سگ هرگز به بانگ شیر نرلیکن ز راه دور سگ لاید. لامعی. پنجه در صید برده ضیغم را چه تفاوت کند که سگ لاید. سعدی. - امثال: سگ لاید و کاروان گذرد
لاف زدن. سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن: سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. چه لافی که من یک چمانه بخوردم چه فضل است پس مر ترا بر چمانه. ناصرخسرو. به غوغای نادان چه غره شوی چه لافی که ما بر سر منبریم. ناصرخسرو. زین قد چو تیر و الف چه لافی کاین زود شود چون کمان و چون لام. ناصرخسرو. همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم چه چیزستت کنون حاصل برفته چیز چه نازی. ناصرخسرو. نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و میلافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زنّارم. سوزنی. لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم. خاقانی. ز جیب موسوی لافی و پس چون امّت موسی نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی. خاقانی. سکندر بدو گفت چندان ملاف مران بیهده پیش مردان گزاف. نظامی. چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم. نظامی. زن ار سیم تن نی که روئین تن است ز مردی چه لافد که زن هم زن است. نظامی. زر دو حرف است هر دو بی پیوند زین پراکنده چند لافی چند. نظامی. تو ملاف از مشک کان بوی پیاز از دم تو میکند مکشوف راز. مولوی. یکی از عقل میلافد یکی طامات می بافد بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم. حافظ. با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد. حافظ
لاف زدن. سخن زیاده از حد گفتن و دعوی باطل کردن: سخنهای ایزد نباشد گزاف ره دهریان دور بفکن ملاف. اسدی. چه لافی که من یک چمانه بخوردم چه فضل است پس مر ترا بر چمانه. ناصرخسرو. به غوغای نادان چه غره شوی چه لافی که ما بر سر منبریم. ناصرخسرو. زین قد چو تیر و الف چه لافی کاین زود شود چون کمان و چون لام. ناصرخسرو. همی لافی که من هنگام برنائی چنین کردم چه چیزستت کنون حاصل برفته چیز چه نازی. ناصرخسرو. نواری پیسه بر گرد میان بسته ست و میلافد که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنّارم. سوزنی. لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم. خاقانی. ز جیب موسوی لافی و پس چون اُمّت موسی نه اهل تسع آیاتی که مرد سبع الوانی. خاقانی. سکندر بدو گفت چندان ملاف مران بیهده پیش مردان گزاف. نظامی. چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم. نظامی. زن ار سیم تن نی که روئین تن است ز مردی چه لافد که زن هم زن است. نظامی. زر دو حرف است هر دو بی پیوند زین پراکنده چند لافی چند. نظامی. تو ملاف از مشک کان بوی پیاز از دم تو میکند مکشوف راز. مولوی. یکی از عقل میلافد یکی طامات می بافد بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم. حافظ. با خرابات نشینان ز کرامات ملاف هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد. حافظ
لابه کردن: بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم چو خون و ریم بپالوده خیره از مردم به دوزخ اندرلابد که خون دهندش و ریم. سوزنی. ، لافیدن، سخنان زیاده از حد گفتن. خودستائی کردن، پرگوئی. هرزه گوئی. (برهان). رجوع به لائیدن و لاییدن شود
لابه کردن: بدار دنیا چون برفروخت آتش ظلم سکار آن بجهنم همی خورد چو ظلیم چو خون و ریم بپالوده خیره از مردم به دوزخ اندرلابد که خون دهندش و ریم. سوزنی. ، لافیدن، سخنان زیاده از حد گفتن. خودستائی کردن، پرگوئی. هرزه گوئی. (برهان). رجوع به لائیدن و لاییدن شود
نالیدن، هرزه گویی کردن: ملامتم مکنید ار دراز می لایم بود که کشف شود حال بنده پیش شما. (مولوی لغ)، عوعو کردن (سگ) : سگ لاید و کاروان گذرد. (مثل)، نالیدن
نالیدن، هرزه گویی کردن: ملامتم مکنید ار دراز می لایم بود که کشف شود حال بنده پیش شما. (مولوی لغ)، عوعو کردن (سگ) : سگ لاید و کاروان گذرد. (مثل)، نالیدن