جدول جو
جدول جو

معنی قلهبسه - جستجوی لغت در جدول جو

قلهبسه
(قَ لَ بَ سَ)
مؤنث قلهبس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به قلهبس شود، سر نرۀ مردم. (منتهی الارب) ، (هامه...) سر گرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از البسه
تصویر البسه
لباس، پوشاک، تن پوش، جامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
قلمبه، دور از فهم، دشوار مثلاً حرف های قلمبه، برجسته و برآمده، زیاد مثلاً پول قلمبه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قلمبه
تصویر قلمبه
دور از فهم، دشوار مثلاً حرف های قلمبه، برجسته و برآمده، زیاد مثلاً پول قلمبه
فرهنگ فارسی عمید
ابن زیاد، از بنی ربیعه. کسی که در یوم وقیط، حنظله المأمون بن شیبان بن علقمه را اسیر کرد. (عقدالفرید ج 6 ص 46)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَسْ سُ)
ربودن دل از کس و مفتون گردانیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خلبسه او خلبس قلبه
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ سَ)
جمع واژۀ لباس. (اقرب الموارد) (دهار). رجوع به لباس شود
لغت نامه دهخدا
(تَصْ)
رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). حلبس الرجل، ذهب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
شتابی کردن در رفتار. (منتهی الارب). سرعت کردن و شتافتن در راه رفتن. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ بَ)
ابر سپید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَلْ لا بَ / بِ)
خار آهنی خمدار که بدان شکار ماهی کنند. مأخوذ از قلب به معنی برگردانیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به قلاب شود، زنجیر، حلقۀ زنجیر. (ناظم الاطباء) ، گلی از زر یا سیم یا فلزی دیگر مرصع به جواهر یا ساده که دو سوی روبند زنان را از پشت به هم می پیوست. (یادداشت مؤلف) ، قبضه و دسته، قلاب نر و ماده (ناظم الاطباء) ، و آن نوعی است از تکمه، سرخواره. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ لَ بَ)
گورخر کهنسال. (منتهی الارب). گورخر سالخورده. (اقرب الموارد) ، سر نرۀ مردم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ سَ)
خر مادۀ سطبر دفزک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
در هم آمیختن کار. (منتهی الارب) (آنندراج) : لابسه ملابسه، مخالطه کرد آن را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دانستن آنچه در باطن کسی است. (منتهی الارب) (آنندراج). شناختن باطن کسی. (از ناظم الاطباء). شناختن باطن کسی و آن لازمۀ مخالطه است. (از اقرب الموارد) ، مزاوله. (از اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(صَلَ)
تأنیث صلهبی است. رجوع به صلهبی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ مَ سَ)
مؤنث دلهمس. هائل و هولناک. گویند: ظلمه دلهمسه، یعنی تاریکی هولناک. (از ذیل اقرب الموارد از تاج)
لغت نامه دهخدا
(قُ لَ نِ سَ)
مصغر قلنسوه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ سَ)
یکی قلقاس. (اقرب الموارد). رجوع به قلقاس شود
لغت نامه دهخدا
(قَ هََ)
مرد درازبالا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نشپیل آهنی خمدارکه بدان ماهی شکارکنند برگرفته از (قلب) به آرش برگردانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لهاسه
تصویر لهاسه
خوراک اندک
فرهنگ لغت هوشیار
ملابسه و ملابست در فارسی: در هم آمیختن کار گمراه کردن، درو ندانی پی بردن به درون، به گردن گرفتن در هم آمیختن امور مشتبه کردن، بعهده گرفتن: (چون در ملابست و ممارست این فن روزگاری بمن بر آمد) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 5)
فرهنگ لغت هوشیار
ابله احمق نادان: گرنه یی لهبله چرا گشتی بدر خانه رئیس خسیس. (بهرامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قهوسه
تصویر قهوسه
هراسان دویدن
فرهنگ لغت هوشیار
دل لشکر میانه لشکر میان وسط، جایی که قلب لشکر آن را اشغال کند: بیامد فرامرز پیش سپاه بزد خویشتن تیز بر قلبگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
نتراشیده و نخراشیده، درشت، ناهنجار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلنسه
تصویر قلنسه
دستانهادن، پوشاندن پنهان کردن کاهیده قلنسیه دستا
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی ترکی گشته کلنبه برجسته ورآمده، درشت، پیچیده سخن پیچیده برجسته و برآمده، درشت و برآمده، درشت خشن، سخن مغلق و نامستعمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلبسه
تصویر خلبسه
دل بردن دلربایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البسه
تصویر البسه
جامه ها، ج لباس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از البسه
تصویر البسه
((اَ بِ س ِ))
جمع لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قلنبه
تصویر قلنبه
((قُ لُ بِ))
هر چیز گرد و گلوله مانند که درشت و ناهموار باشد، جملات و عبارات مشکل و پیچیده که کسی برای اظهار فضل بیان می کند، غلمبه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لهبله
تصویر لهبله
((لَ بَ لِ))
ابله، نادان، احمق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از البسه
تصویر البسه
پوشاک
فرهنگ واژه فارسی سره
زبان ایما و اشاره ی ناشنوایان، لجاجت بچه برای رسیدن به
فرهنگ گویش مازندرانی