جدول جو
جدول جو

معنی قضء - جستجوی لغت در جدول جو

قضء(رَ)
تباه شدن و بوی گرفتن از نمی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، تهافت. (اقرب الموارد) ، پاره پاره شدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، کهنه شدن. (اقرب الموارد). گویند: قضی ٔ الثوب و الحبل، اخلق و تقطع اوطال دفنه فی الارض حتی ینهک. (اقرب الموارد) ، خوردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قضی ٔ فلان قضئاً، اکل. (از اقرب الموارد) ، سرخ گردیدن چشم و فروهشته گشتن گوشه های آن و تباه شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قضا
تصویر قضا
تقدیر و حکم الهی که در حق مخلوق واقع شود،
در فقه نماز یا روزه که در خارج از وقتی که شارع معین کرده به جا آورده شود،
حکم کردن، داوری کردن، مردن، درگذشتن، ادا کردن، گزاردن، روا کردن
از قضا: به طور پیش بینی نشده، قضارا، اتفاقاً، برای مثال از قضا خورد دم در به زمین / واندکی سوده شد او را آرنگ (ایرج میرزا - ۱۹۲)
فرهنگ فارسی عمید
(ذِ رَ)
خوردن: قباءالطعام قباءً، خورد آن را، قباء الرجل من الشراب، پر شد شکم از آب و بسیار خورد آن را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ لَ)
برگردیدن و تباه گشتن گیاه از باریدن باران یا خاک آلود کردن توجبه یا باران گیاه را پس چریدن ستور آن را، و این لغتی است در قفاء. (منتهی الارب) : قفئت الارض قفاءً، مطرت و فیها نبت فحمل علیه المطر فافسده او القف ء ان یقع التراب علی البقل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ حَ)
فرمان دادن و حکم کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و از این باب است: قضی ربک، ای امر و حکم ربک. (منتهی الارب) ، مردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قضی فلان نحبه، یعنی بمرد. (منتهی الارب).
- قضای ناگهانی، مرگ مفاجات و ناگهانی. (ناظم الاطباء).
، کشتن: قضی علیه، کشت او را. (منتهی الارب) ، رسانیدن حاجت و تمام کردن و روا گردانیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قضی و طره، رسانید حاجت او را، پند دادن و روان گردانیدن. (منتهی الارب) ، وام گذاردن و دین ادا کردن، واجب کردن، زبان آوری و بیان کردن، ساختن چیزی، آگاهانیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گذشتن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
به حاجت کسی رسیدن و روا کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بریدن، به تازیانه زدن، سوار شدن ناقه راپیش از رام شدن آن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
هر درخت دراز گسترده شاخ. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، هر شاخ که برای تیر و کمان بریده باشند. (منتهی الارب). ما قطعت من الاغصان للسهام و القسی. (اقرب الموارد) ، درختی است که بدان کمان سازند. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، اسپست تر. (منتهی الارب). اسفست ای الرطب. قت. (اقرب الموارد) ، جمع واژۀ قضبه، به معنی گیاه که تر و تازه خورده شود. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قاضب. (منتهی الارب). رجوع به قاضب شود
لغت نامه دهخدا
(رُ حُ)
سنگریزه ناک گردیدن، سنگریزه یا خاک در کاواکی دندان ماندن وقت خوردن طعام. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : قض فلان من الطعام قضضاً، اکله و وقع منه بین اضراسه حصی او تراب، و عباره الاساس: قد قضضت الطعام قضضاً، اذا اکلت منه فوقع بین اضراسک حصی. (اقرب الموارد) ، خاک آلود گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضِ)
بسیارسنگریزه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) : مکان قضض، جای بسیارسنگریزه. طعام قضض، طعام سنگریزه ناک. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
ستم کردن و مغلوب ساختن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
دردی و المی و بریدگی و گزیدگی است در شکم مردم. (منتهی الارب). وجع فی بطن الانسان و تقطیع فیه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
جمع واژۀ قضفه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قضفه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ)
خائیدن و خوردن چیزی خرد و ریزه را که به کرانۀ دندان کفانیده شود، یا خوردن چیزی خشک را، خوردن ستور علف را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). و در مثل گویند: یبلغ الخضم بالقضم، یعنی به خوردن به اطراف دندان به سیری رسد، یعنی به نرمی و آهستگی در امور دشخوارو به نهایت دور رسد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضِ)
تیغ که روزگار برآمده باشد و روی فروریخته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
موضعی است که در آنجا میان بکر و تغلب جنگ واقع شد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). موضعی است معروف که در آن وقعه ای میان بکر و تغلب اتفاق افتاد و یوم قضه خوانده شده. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَضْ ضَ)
آنچه شکسته و ریزه گردد از سنگریزه، بقیۀ هر چیزی. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، گروهۀ خردرشته. (منتهی الارب). الکبه الصغیره من الغزل. (اقرب الموارد) ، پشتۀ خرد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، یکی قضاض. رجوع به قضاض شود، لغتی در قضّه. (اقرب الموارد). رجوع به قضّه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ جَ)
خواندن. قرائت: قرء القرآن و به قرءً و قرائهً و قرآناً، خواند آن را، رسانیدن: قرء علیه السلام، رسانید بر وی سلام را، آبستن شدن: قرأت الناقه، آبستن شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُ ضَ)
عیب. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قضّه شود
لغت نامه دهخدا
(قِ)
حکایت آواز چاه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). گویند: قالت رکیه قض. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضا)
عنجد که نوعی ازمویز باشد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) ، جمع واژۀ قضه. (اقرب الموارد). رجوع به قضه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
فرمان دادن و حکم کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : قضی ربک، ای حکم و امر ربک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قُضْ ضَ)
عیب. و به تخفیف ضاد نیز آمده است. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جمع قضبه، گله ها درخت کمان، اسپست تر اسپست تازه، درازشاخه، بریدن، به تازیانه زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضع
تصویر قضع
شکمدرد، ستم کردن، شکست دادن، خراشیدن، راندن دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضف
تصویر قضف
سنگ نازک، باریکی لاغرمیانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضم
تصویر قضم
شمشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضی
تصویر قضی
بی سود دور ریختنی
فرهنگ لغت هوشیار
سفتن مروارید را، کوفتن، دخترکی بردن، ریگ لای دندان رفتن، ریگ درخوراک افتادن سنگریزه
فرهنگ لغت هوشیار
فرمان دادن، و حکم کردن، به جای آوردن، آفریدن، درگذشتن مردن، به پایان بردن، دیرکرد درنماز، فرمان از ریشه پارسی کادیگری داوری دادرسی، رای دادگاه زره استوار بجا آوردن، ادا کردن، مردن در گذشتن، دادرسی کردن، قضاوت. یا منصب (رتبه) قضا. شغل قاضی: و از متعینان کرمان... که هر دو مقلد منصب قضا بودن، د، تقدیر سرنوشت: حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان. (حافظ 265) توضیح علم حق است بانچه می آید بر احسن نظام و آن عبارت است از حکم الهی است در اعیان موجودات بر آن نحو که هست از احوال جاری از ازل تا ابد. یا قضا الهی (حق خدا)، حکم الهی مشیت باری تعالی: قضا چنان تقدیر کرد که پیش از وصول بر کیارق ارسلان ارغو را در غلآنچه ای بکارد بکشت. یا قضا حتمی. عبارت از وجود صور موجوداتست بر آن ترتیب که اراده ازلی ایجاب کرده. یا قضا سابق الهی. حکم الهی از آن جهت که مقدم بر قدر است. یا قضا علمی. مرتبه ظهور در علم است مقابل عینی. یا قضا عینی. مقابل قضا علمی، بلا: اگر قضایی رسیده همین جا اولی، (در اصطلاح ترکان عثمانی و ممالک عربی) جزویست از لواء شهرستان، نماز یا روزه ای که به هنگام مقرر ادا نشده و بعدا ادا شود. یا از قضا. اتفاقا. یا قضا را. یا قضا آسمانی. سرنوشت تقدیر آسمانی. یا قضا آمده. تقدیر فراز آمده: و شعبده قضای آمده باز نگردد... یا قضا حاجت. رفع حاجت کردن، دفع فضولات بدن کردن، تهی کردن، شکم. یا قضا حاجت رفتن، تخلیه شکم کردن، از فضولات، تباهی مشک، پوسیدن ریسمان، سرخ شدن، چشم چشم سرخی بجا آوردن، از فضولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قضاء
تصویر قضاء
((قَ))
به جا آوردن، گزاردن، داوری کردن، حکم، فرمان، سرنوشت، تقدیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضب
تصویر قضب
هر درخت دراز گسترده شاخ، شاخه ای که برای کمان بریده باشند، یونجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قضب
تصویر قضب
((قَ ضْ))
بریدن، قطع کردن، به تازیانه زدن
فرهنگ فارسی معین
دادرسی، داوری، امر، تقدیر، سرنوشت، قدر، ادا، تادیه، ادا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد