جدول جو
جدول جو

معنی قرنق - جستجوی لغت در جدول جو

قرنق
(قُ نُ)
خدمتکار. کنیزک. (غیاث اللغات) (از لطائف) (آنندراج). قرناق
لغت نامه دهخدا
قرنق
خدمتکار، کنیزک
تصویری از قرنق
تصویر قرنق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قرنا
تصویر قرنا
قرین ها، نزدیک ها، همدم ها، همسرها، یارها، مصاحب ها، جمع واژۀ قرین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قرناق
تصویر قرناق
خدمت کار، کنیز، محرم
فرهنگ فارسی عمید
(قُ)
خدمتکار. (آنندراج) (غیاث اللغات). رجوع به قرنق شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
نام بصره است در قول قحفان عنبری: ما شربت بعد طوی القربق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نام جایی است. ابوعبید آن را به کاف و قاف هر دو روایت کند و گوید: آن بصره است. اصمعی سراید:
یتبعن ورقاء کلون العوهق
لاحقه الرجل عنود المرفق
یا ابن رقیع هل لها من مغبق
ما شربت بعد قلیب القربق.
نضر بن شمیل گوید: این کلمه فارسی معرب و اصل آن کلبه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
دهی از دهستان الاّن برآغوش است که در بخش الان برآغوش شهرستان سراب واقع است و 2740 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَخْ خُ)
نوشیدن بدانسان که ظرف محتوی مایع را بالا گیرند و از آن در دهان ریزند. و زرزق نیز گویند. (از دزی ج 1 ص 590)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
رودباری است مر بنی سلیم را. (منتهی الارب). ’نصر’ آن را به کسر اول و سوم آورده و گوید: نام جایی در حجاز است. و گفته اند غرنق به ضم اول و سوم آبی است به ابلی میان معدن بنی سلیم و سوارقیه. (از معجم البلدان). رجوع به مدخل ذیل شود
لغت نامه دهخدا
(قُ طَ)
معرب کرته. (منتهی الارب) (آنندراج). قباء ذوطاق واحد، معرب. (اقرب الموارد) :
که پاشد از دهن ابر در صدف لؤلؤ
که پوشد از اثر باد در چمن قرطق.
انوری (از آنندراج).
رجوع به قرطه شود
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ)
دکان تره فروش، دکان می فروش. (منتهی الارب). دکان بقال. و آن معرب کربه (کلبۀ) فارسی است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُ رَ)
دهی جزء دهستان ابرغان بخش مرکزی شهرستان سراب واقع در 30 هزارگزی جنوب باختری سراب و 11هزارگزی شوسۀ سراب به تبریز. موقع جغرافیایی آن جلگه و معتدل است. سکنۀ آن 278 تن. آب آن از نهر و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ)
دهی است جزو دهستان نراق بخش دلیجان شهرستان محلات، واقع در 12هزارگزی جنوب خاور دلیجان، 2هزارگزی خاور راه شوسۀ اصفهان. واقع در دامنه و معتدل است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ قِ)
نام وادیی است میان هجر و صمان. (معجم البلدان). رودباری است میان صماء و هجر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
نسبت است به قرن. رجوع به قرن شود
لغت نامه دهخدا
(قُ نَ)
دم شمشیر و تیر و پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، کرانۀ بلند. (منتهی الارب) (آنندراج) ، یک سوی برون آمده از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، سر زهدان، یا گوشۀ آن، یا شعبه آن، یا آنچه از زهدان بلند برآمده. (منتهی الارب) (آنندراج). یکی از دو کرانۀ فرج زن. احد شفتی الرحم
لغت نامه دهخدا
(قَ نِ)
قضائی است در استان بصره در عراق، و آن شامل دو ناحیۀ قرنه و سویب است. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(قُ نُ)
تهیگاه. (منتهی الارب) (آنندراج). خاصره. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قَ نَ)
کلاکموش. (منتهی الارب) (آنندراج). یربوع، موش، بچۀ موش. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
تیره شدن آب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کدر شدن آب. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(خِ نِ)
نام جایگاهی است بین مکه و بصره. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خِ نِ)
دختر بدر بن هفان و خواهر طرفه بن العبد از طرف مادر. او را اشعار بسیار درباره برادر و شوهرش است و جز پنجاه واندی بیت چیزی از او بدست نیست و استاد اب لویس شیخو آنرا جمع کرده است. (از معجم المطبوعات)
لقب سعید بن ثابت انصاری است. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خِ نِ)
خرگوش بچۀ جوان. بچۀ خرگوش. (از منتهی الارب). ج، خرانق. (مهذب الاسماء) ، استادنگاه آب. آبگیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(حَ نَ)
نام شهری به أرمینیه. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ)
برنگ. (تحفۀ حکیم مؤمن). برنج. رجوع به برنگ و برنج و برنج کابلی شود، نخل برنی، که بر آن خرمای برنی باشد. (از ذیل اقرب الموارد) ، در لهجۀ اهل عراق، خروسهای کوچک آنگاه که به بلوغ آیند. ج، برانی ّ. (ازذیل اقرب الموارد از لسان). و رجوع به برنیه شود
لغت نامه دهخدا
ترکی بازداشتن، بازداشته ویژه کرد، خشک بازی سدر که درآن 40 خط کشند و سنگریزه ها بصف نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قربق
تصویر قربق
تره فروشی، میفروشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرطق
تصویر قرطق
پارسی تازی گشته کرتک نیم تنه گونه ای جامه کرته
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اقرن: بنگرید به اقرن و دژ شهر، مارشاخدار، نادرست نویسی کرنا خرنا پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی کنیزک خدمتکار کنیزک، جمع (بسیاق فارسی) قرناقان: یک کنیزک بود در مبرز چو ماه سخت زیبا و ز قرناقان شاه. (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرنی
تصویر قرنی
قره نی بنگرید به قره نی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قراق
تصویر قراق
مامور قرق و خلوت ساختن راه یا محلی قرقچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترنق
تصویر ترنق
تیره شدن و کدر شدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرنق
تصویر خرنق
بچه خرگوش، آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قرناق
تصویر قرناق
((قُ یا قِ))
خدمتکار، کنیزک، جمع (به سیاق فارسی) قرناقان
فرهنگ فارسی معین