جدول جو
جدول جو

معنی قبیض - جستجوی لغت در جدول جو

قبیض(قَ)
شتابنده. (منتهی الارب) (آنندراج). نیک شتابی کننده در رفتار از مرغ و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) : فرس قبیض الشد، اسب سخت شتابنده و زودبردارنده پایها را. (منتهی الارب) (آنندراج) ، خردمندملازم و مشغول پیشۀ خود. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قبیض
شتابنده جانور پرنده، خود پرداز کسی که به کار خود بپردازد، ترنجیده چروکیده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قریض
تصویر قریض
شعر، سخنی که دارای وزن و قافیه باشد، سخن منظوم، کلام موزون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیل
تصویر قبیل
جماعت، گروه، ضامن، کفیل، پذرفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابیض
تصویر ابیض
سفید، سفید رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
زشت، ناپسند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
جلادهنده
فرهنگ فارسی عمید
(قَ ضی ی)
عبید بن زیاد بن تمران رعینی از محدثان است. وی از رویفع بن ثابت و عقبه بن عامر صحابۀ رسول خدا صلی الله علیه و سلم روایت دارد و از او حیوه بن شرع روایت میکند. (الانساب سمعانی). در تاریخ اسلام، محدث به عنوان فردی شناخته می شود که تلاش دارد تا سنت پیامبر اسلام را بدون هیچگونه تغییر یا تحریف، به نسل های بعدی منتقل کند. این افراد در جوامع علمی و دینی، از مقام والایی برخوردار بودند. مهم ترین ویژگی محدثان دقت در انتقال احادیث صحیح است، چرا که حفظ دقت در نقل، به ویژه در دوران هایی که دشمنان اسلام در حال تحریف آن بودند، امری ضروری بود.
زیاد بن تمران مکنی به ابوعبید که بقول ابن یونس در فتح مصر حاضر بوده است. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضی ی)
نسبت است به قبض و آن خاندانی است از رعین. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قِ بِضْ ضا)
نوعی از دویدگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
باهم آوردن. (زوزنی). باهم آوردن یعنی جمع کردن. (مجمل اللغه). فراهم آوردن و گرد کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چیزی دادن مر کسی را که بگیرد. (مجمل اللغه). در دست و قبضۀ کسی دادن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به صاحب قبض دادن مال را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَیْ یِ)
مصغر اباض و آن رسنی است که بدان دست شتر را با بازویش بندند تا پا برداشته دارد
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
سیّد ابیض، لقب الثائر بالله علوی. رجوع به حبط1 ص 345 ورجوع به ابوالفضل جعفر بن محمد بن حسین المحدث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
یاابیض المدائن یا قصر ابیض. نامی است که عرب بقصر ساسانیان در مدائن داده اند. یاقوت گوید: او یکی از عجائب دنیا و تا زمان مکتفی برپای بود و این همان قصر است که بحتری شاعر عرب آنرا بدین گونه وصف کرده است:
و لقد رابنی بنوبن عمی -
بعد لین من جانبیه و انس
و اذا ماجفیت کنت حریا -
ان اری غیر مصبح حیث امسی
حضرت رحلی الهموم فوجّه
-ت الی ابیض المدائن عنسی
اتسلی عن الحظوظ و آسی
لمحل من آل ساسان درس
ذکّرتنیهم الخطوب التوالی
و لقد تذکر الخطوب و تنسی
و هم خافضون فی ظل عال
مشرف یحسر العیون و یخسی
مغلق بابه علی جبل القب
-ق الی دارتی خلاط و مکس
حلل لم تکن کأطلال سعدی
فی قفار من البسابس ملس
ومساع لولا المحاباه منی
لم تطقها مسعاه عنس و عبس
نقل الدهر عهدهن عن الجد -
ده حتی غدون انضاء لبس.
###
و هو ینبئک عن عجائب قوم
لایشاب البیان فیهم بلبس
فاذا ما رأیت صوره انطا -
کیه ارتعت بین روم و فرس
و المنایا مواثل و انوشر-
وان یزجی الصفوف تحت الدرفس
فی اخضرار من اللباس علی اص
-فر یختال فی صبیغه ورس
و عراک الرجال بین یدیه
فی خفوت منهم و اغماض جرس
من مشیح یهوی بعامل رمح
و ملیح من السنان بترس
تصف العین انّهم جداحیا
ءلهم بینهم اشاره خرس
یعتلی فیهم ارتیابی حتی
تتقرّاهم یدای بلمس
قد سقانی و لم یصرد ابوالغو -
ث علی العسکرین شربه خلس
من مدام تخالها هی نجم
اضو اللیل او مجاجه شمس
و تراها اذا اجدت سروراً
و ارتیاحا للشارب المتحسی
افرغت فی الزجاج من کل قلب
فهی محبوبه الی کل ّ نفس
و توهمت ان کسری ابروی-
ز معاطی ّ و البهلبد اسی
حلم مطبق علی الشک عینی
ام امان غیرن ظنی و حدسی
و کأن الایوان من عجب الصن-
-عه جوب فی جنب ارعن جلس
یتظنی من الکائبه ان یب-
-دو لعینی مصبح او ممسی
مزعجا بالفراق عن انس الف
عزّ او مرهقاً بتطلیق عرس
عکست حظه اللیالی و بات ال-
-مشتری فیه و هو کوکب نحس
فهو یبدی تجلّداً و علیه
کلکل من کلا کل الدهر مرسی
لم یعبه ان بزمن بسط الدیبا -
ج و استل من ستور الدمقس
مشمخرّ تعلوله شرفات
رفعت فی رؤس رضوی و قدس
لابسات من البیاض فماتب-
-صر منها الا فلائل برس
لیس یدری اصنع انس لجن
صنعوه ام صنع جن ّ لانس
غیر انّی اراه یشهد ان لم
یک بانیه فی الملوک بنکس
فکأنی اری المراتب والقو -
م اذا مابلغت آخر حسی
و کأن ّ الوفود ضاحین حسری
من وقوف خلف الزحام و خنس
و کأن ّ القیان وسط المقا -
صیر یرجحن بین حو و لعس
و کأن ّ اللقاء اوّل من ام-
س و وشک الفراق اوّل امس
و کأن ّ الّذی یرید اتباعا
طامع فی لحوقهم صبح خمس
عمرت للسرور دهراً فصارت
للتعزی رباعهم و التأسی
فلها ان اعینها بدموع
موقفات علی الصبابه حبس
ذاک عندی و لیست الدار داری
باقتراب منها ولاالجنس جنسی
غیرنعمی لأهلها عند اهلی
غرسوا من ذکائها خیر غرس
ایدوا ملکنا و شدوا قواه
بکماه تحت السنور حمس
و اعانوا علی کتائب أریا -
ط بطعن علی النحور و دعس
و ارانی من بعد اکلف بالاش-
راف طرّاً من کل ّ سنخ و أس ّ.
و در حدود سال 290 هجری قمری به امر مکتفی خلیفه آن قصر ویران کردند ومصالح آن خرج بنای تاج شد و تنها ایوان را بر جای ماندند و چون قصر را از سر باز و خراب میکردند و آجر و ابزار آن بمحل تاج حمل میکردند آجرهای شرفات و کنگره ها در پایۀ بناء تاج و مصالح پی در شرفات و کنگره ها بکار رفت و مردم را این انقلاب بسی شگفت آمد چنانکه ابوعبداﷲ النقری بگریست و گفت پاکا خداوندا که همه چیز تا آجر و خاک در ید قدرت و ارادۀ اوست. و حسن بن علی بن ابیطالب علیهما السلام آنگاه که از کوفه بعزم رزم معاویه بجانب مدائن میشد در اثناء راه شخصی از خوارج موسوم بجراح بن قبیصۀ اسدی زخمی بر او زد و حضرت او به قصر ابیض مدائن برای مداوات و معالجت آن جراحت اقامت فرمود. رجوع به حبط1 ص 205 و 245 و رجوع به کلمه تاج و رجوع به امثال و حکم ص 1677 و معجم الأدباء چ مارگلیوث ج 7 ص 229 و رجوع به جرماز شود
نام کوهی بمکه مشرف بر حق ابراهیم بن محمد بن طلحهو حق ابی لهب و آنرا بجاهلیت مستنذر مینامیدند
رأس یا الرأس الابیض، در ساحل سوریه به پانزده هزارگزی شهر صور بطرف جنوب، دماغه ای است
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
سپید. سفید. سپیدرنگ. نقیض اسود، یعنی سیاه.
لغت نامه دهخدا
(حَ)
کوهی است نزدیک معدن بنی سلیم بر سوی راست طریق مکه. (معجم البلدان از ابوالفتح)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
مرده
لغت نامه دهخدا
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
سفید کننده جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیس
تصویر قبیس
سگ گشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تقبیض
تصویر تقبیض
رسید دادن، رسید ستاندن پس از پرداخت، فراهم آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابیض
تصویر ابیض
سفید، سپید رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیب
تصویر قبیب
تر و خشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبوض
تصویر قبوض
جمع قبض، رسید ها جمع قبض رسیده ها جمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیل
تصویر قبیل
ظاهر و آشکارا، رویاروی، کارگذار و بمعنای جماعت و گروه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیط
تصویر قبیط
پارسی تازی گشته کبیتا کپیتا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
ناپسند و زشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریض
تصویر قریض
بریده شده، چامه سرود، بدهکار گزنه از گیاهان مقروض، شعر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قریض
تصویر قریض
((قَ))
مقروض، شعر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبیض
تصویر مبیض
((مُ بَ یِّ))
جامه سفید پوشنده، سفید گرداننده (جامه و غیره)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
((قَ))
زشت، جمع قباح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیل
تصویر قبیل
((قَ))
جماعت، گروه، گونه، نوع، مثل، از این قبیل کتاب ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تقبیض
تصویر تقبیض
((تَ))
فراهم کردن، به چنگ آوردن، اخم کردن، چهره درهم کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبوض
تصویر قبوض
((قُ))
جمع قبض، رسیدها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابیض
تصویر ابیض
((اَ یَ))
سفید، سپیدرنگ، شمشیر، جوانی، مرد پاک ناموس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قبیح
تصویر قبیح
زشت
فرهنگ واژه فارسی سره