جدول جو
جدول جو

معنی قانط - جستجوی لغت در جدول جو

قانط
(نِ)
نومید. (ناظم الاطباء). ناامید. نومید. مأیوس. آیس
لغت نامه دهخدا
قانط
خشک نا امید نومید مایوس، جمع قانطین
تصویری از قانط
تصویر قانط
فرهنگ لغت هوشیار
قانط
((نِ))
ناامید، نومید، مأیوس، جمع قانطین
تصویری از قانط
تصویر قانط
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از قانت
تصویر قانت
فرمان برنده، فرمان بردار، مطیع و متواضع به خداوند، نمازخوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاطن
تصویر قاطن
ساکن و مقیم در مکانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قانی
تصویر قانی
سرخ، سرخ پررنگ، بسیار سرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قاسط
تصویر قاسط
بازگردنده از حق، جابر، ستمکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قانع
تصویر قانع
کسی که به آنچه قسمت و بهره اش شده راضی و خشنود باشد، قناعت کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قانص
تصویر قانص
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، نخجیرگر، حابل، صیدبند، صیّاد، صیدافکن، متصیّد، نخجیروال، شکارگیر، نخجیرگان، نخجیرگیر، نخجیرزن، صیدگر، شکارگر
فرهنگ فارسی عمید
سخت سرخ، (منتهی الارب)، بسیار سرخ، (آنندراج)، سرخ بغایت، (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سرخ سیر: احمر قانی و قان، سخت سرخ، (منتهی الارب) :
تو در روز هیجا سویدای جنگی
بکردی بشمشیر حمرای قانی،
منوچهری،
در این لفظ بسیار تردد است ظاهراً توافق لسانین باشد میان عربی و ترکی، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
روزگار سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج، قواحط: زمن قاحط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جابر. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ستمکار. (منتهی الارب). بیدادگر. (مهذب الاسماء). جورکننده. جائر. ظالم، بازگردنده ازحق. (ناظم الاطباء). ج، قاسطون. (مهذب الاسماء) : و اما القاسطون فکانوا لجهنم حطباً. (قرآن 15/72) ، (از قسط یعنی عدل) عادل. دادگر
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ابن هنب. نام پدر قبیله ای است از عرب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابن عتبه بن خالد، هم پیمان بنی زهره، عبدالرحمن بن عوف دختر او را به زنی گرفت، بخاری در تعلیقات نکاح از این داستان یاد کرده و گفته است که ابن سعد آن را در شرح حال عبدالرحمن آورده است، (الاصابه قسم اول ج 5 ص 224)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
یکی از القاب امام محمد تقی است. (حبیب السیر چ خیام ج 2 ص 91)
لغت نامه دهخدا
(وُ مَ دَ رَ)
جامعالدعوات، نام دعایی از مخترعات بعض ارباب طلسم و افسون و آن چنان است که در بین آیات سورۀ یاسین دعاها و ذکرها و آیات دیگر از قرآن مجید خوانده شود. و برای این دعا خاصیت بسیار نوشته است. رجوع به جامع الدعوات کبیر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
وادئی است فیمابین افرائیم و منسی (یوشع 16:8 و 17:9) که فعلاً هم آن را وادی قانا گویند و سرش در مسافت شش میل به جنوب شرقی نابلس واقع و متدرجاً رو به دریای شمالی یافا سرازیر میشود. بعضی را گمان چنان است که این قانه همان وادی قصب است که از نزدیکی نابلس در عین القصب شروع نموده و از آن پس به وادی الثّیعرو سپس به وادی ریمر که در شمال وادی مذکور واقع است نامیده میشود... حدود فیمابین افرائیم و منسی باید در شمال همین قانا باشد. (قاموس کتاب مقدس ص 684)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نعت فاعلی از ثنط
لغت نامه دهخدا
(نِ)
چهارمغز تباه. (منتهی الارب). گردوی تباه و فاسدشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نِ طَ)
تأنیث قانط. زن نومید. رجوع به قانط شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نعت فاعلی از حنوط، احمر حانط، نیک سرخ. سخت سرخ. سرخ سرخ. سرخی سرخ. احمر قانی، ثمرۀ غضا، ادیم حانط، پوست سرخ رنگ، مرد باگندم. مرد با گندم بسیار، حانطالصره، خداوند صرۀ کلان. بسیاردرم، حانطالی ّ، دشمن است با من و کینه دارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ترکی از پارسی خود خونی خونین تازی از پارسی خونی خونین سرخ بسیار سرخ سخت سرخ. یا احمر قانی. سرخ تند
فرهنگ لغت هوشیار
پرهیز گار، فرمان برنده، نیایشگر، خاموش فرمانبردار فرمان برنده، دعا خواننده در نماز، جمع قانتین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قانز
تصویر قانز
شکارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قانص
تصویر قانص
شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قانع
تصویر قانع
خواهنده، خرسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاطن
تصویر قاطن
اقامت کننده، مقیم، خادم، خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاسط
تصویر قاسط
جابر، ستمکار، بیدادگر، ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قانب
تصویر قانب
پیک، گرگ زوزه کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قاسط
تصویر قاسط
((س))
ظالم، ستمکار، بازگردنده از حق، جمع قاسطین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قانع
تصویر قانع
((نِ))
خرسند، راضی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قانص
تصویر قانص
((نِ))
شکارچی، صیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قانت
تصویر قانت
((نِ))
مطیع، فرمانبردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قاطن
تصویر قاطن
((طِ))
ساکن، متوطن، جمع قطان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از قانع
تصویر قانع
خرسند، خشنود
فرهنگ واژه فارسی سره