جدول جو
جدول جو

معنی فقاخ - جستجوی لغت در جدول جو

فقاخ
(ذَءْجْ)
زدن کسی را و نیست مگر بر سر چیزی یا بر چیزی توخالی. (از منتهی الارب). رجوع به فقخ شود
لغت نامه دهخدا
فقاخ
زدن کسی را
تصویری از فقاخ
تصویر فقاخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فراخ
تصویر فراخ
فرخ ها، جوجه ها، جمع واژۀ فرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقار
تصویر فقار
مهره های پشت، مهره های ستون فقرات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخاخ
تصویر فخاخ
فخ ها، دام ها، تله ها، جمع واژۀ فخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
وسیع، پهن، پهناور، گسترده، برای مثال به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲ - ۶۴۷)، گشاد، فراوان
فراخ رفتن: کنایه از زیاده روی کردن، سریع رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
شرابی که از مویز، جو یا برنج گرفته می شد، آب جو
فقاع گشودن: باز کردن سر شیشۀ فقاع، کنایه از آروغ زدن، کنایه از لاف زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فقاح
تصویر فقاح
شکوفه، گل درخت میوه دار که پیش از روییدن برگ شکفته می شود، غنچه مثلاً شکوفهٴ هلو و زردآلو
فرهنگ فارسی عمید
(فَ)
مرد احمق بیهوده گو. (ازاقرب الموارد). مرد گول بیهوده گوی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَقْءْ)
فق ء. رجوع به فق ء شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
یا ذات الفراخ. جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبه بن سعد. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گشاد. (برهان). واسع. مقابل تنگ. (یادداشت بخط مؤلف). باز: خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه تاریخ بلعمی).
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرت مملکت از حد روم تا خزر است.
کسائی مروزی.
بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان خنجری.
منوچهری.
تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. (نوروزنامه) ، پهناور. گسترده. (یادداشت بخطمؤلف). عریض. پهن. (ناظم الاطباء) :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
بوشکور.
شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ.
فردوسی.
مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ
زمان دادن و بخشیدن بدان کردار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. (تاریخ بیهقی).
مر امّید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ.
اسدی.
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
در او کمتر از حلقه انگشتری است.
ناصرخسرو.
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است.
ناصرخسرو.
چشم خواجه ز چشمۀ سوراخ
چشمۀ تنگ دید و آب فراخ.
نظامی.
در طلب روی تو گرد جهان فراخ
ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده.
عطار.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
، بسیار. (برهان). فراوان. وافر. هنگفت. (یادداشت بخط مؤلف). ارزان. (ناظم الاطباء) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. (حدود العالم). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. (کلیله و دمنه). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. (چهارمقاله).
در تف این بادیۀ دیولاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ.
نظامی.
، شاد و سرخوش: امیر چاشتگاه فراخ برنشست. (تاریخ بیهقی).
- پای فراخ نهادن، از حد خود تجاوز کردن:
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ.
نظامی.
- روز فراخ شدن، روزفراخ گشتن. بالا آمدن روز.
- روز فراخ گشتن، بالا آمدن روز:
ماند ماهان فتاده بر در کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ.
نظامی.
در این ترکیبات فراخ بیشتر بصورت صفت به کار رفته و صفت مرکب یا حاصل مصدر مرکب ساخته است: فراخ آبرو، فراخ آبرویی، فراخ آستین، فراخ آهنگ، فراخ ابرو، فراخ ابروی، فراخ ابرویی، فراخ باز شدن، فراخ بال، فراخ بر، فراخ بوم، فراخ بین، فراخ پیشانی، فراخ جای، فراخ چشم، فراخ چشمه، فراخ حال، فراخ حوصلگی، فراخ حوصله، فراخ خو، فراخ خویی، فراخ دامن، فراخ درم، فراخ دست، فراخ دستی، فراخ دل، فراخ دو، فراخ دوش، فراخ دهان، فراخ دهانه، فراخ دهن، فراخ دیده، فراخ رفتن، فراخ رو، فراخ رو، فراخ روزی، فراخ روی، فراخ روی، فراخ زهار، فراخ زیست، فراخ سال، فراخ سالی، فراخ سخن، فراخ سخنی، فراخ سر، فراخ شاخ، فراخ شانه، فراخ شدن، فراخ شکاف، فراخ شکم، فراخ شلوار، فراخ عطا، فراخ عنان، فراخ عیش، فراخ قدم، فراخ کام، فراخ کردن، فراخ گام، فراخ گردیدن، فراخ گشتن، فراخ گلو، فراخ مایه، فراخ مزاح، فراخ میان، فراخنا، فراخ نان ونمک، فراخ نشستن، فراخ نعمت، فراخی. رجوع به ذیل هر یک از این ترکیبات شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فخ ّ شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فقحه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فقحه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دانائی. (غیاث از شرح نصاب)
لغت نامه دهخدا
(نُ رَ /رِ کَ دَ)
عیناً. درست مانند چیزی. (یادداشت مؤلف). کأنه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قُ)
زن گرداندام نیکوخلقت متناسب اعضاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَزز)
قفخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). به معنی هر چیزی میان تهی زدن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به قفخ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
زمین شنزاری است در دهناء. (از معجم البلدان). و موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَءْرْ)
با یکدیگر بحث کردن در علم فقه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(ذَءْ)
جماع کردن. (آنندراج). مفاقمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فرخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست. (از فهرست مخزن الادویه). رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فقاح
تصویر فقاح
شکوفه هر گیاهی
فرهنگ لغت هوشیار
مهره های پشت جمع فقاره. مهره های پشت مهره های ستون فقرات. یا فقار ظهر. مهره های پشت. یا فقار عنق. مهره های گردن، یا فقار قطن. مهره های کمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاس
تصویر فقاس
بند درد (بند مفص)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
شرابی که از مویز یا جو گرفته شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقام
تصویر فقام
گای (جماع)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقاه
تصویر فقاه
دانایی جستار دینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخاخ
تصویر فخاخ
جمع فخ، دام های شکاری دام شکاری، جمع فخاخ فخوخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
گشاد، واسع، باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فقار
تصویر فقار
((فَ))
جمع فقاره، مهره های پشت، مهره های ستون فقرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فقاع
تصویر فقاع
((فُ قّ))
معرب فوگان. شرابی که از جو یا مویز یا برنج گرفته شود، فوگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
((فَ))
گشاد، وسیع، پهناور، گسترده، بسیار فراوان، مسرور، شادمان، آسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
((فِ))
جمع فرخ، جوجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخ
تصویر فراخ
وسیع
فرهنگ واژه فارسی سره