جدول جو
جدول جو

معنی فشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

فشاندن
افشاندن، ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، اوشاندن، افتالیدن
تصویری از فشاندن
تصویر فشاندن
فرهنگ فارسی عمید
فشاندن(مُ هََ / هَِ دَ کَ دَ)
در زبان پهلوی افشانتن. (حاشیۀ برهان چ معین). افشاندن. (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). ریختن:
فرامرز گویا که زنده نماند
فلک خار و خاشاک بر وی فشاند.
فردوسی.
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک.
فردوسی.
ستاره چو من گل فشانده ست بر رخ
صنوبر چو من مه نهاده ست بر سر.
فرخی.
در عیان عنبر فشاند در نهان لؤلؤ خورد
عنبر است او را بضاعت لؤلؤاست او را جهاز.
منوچهری.
نه نافه بیارد همه آهویی
نه عنبر فشاند همه جوذری.
منوچهری.
اهل نماند بر زمین اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان.
خاقانی.
سخای ابر چون بگشاید از بند
بصد تری فشاند قطره ای چند.
نظامی.
فشاندند آب و گل بر چهرۀ ماه
ببستند اسب را بر آخور شاه.
نظامی.
می آوردند و در می دل نشاندند
گل آوردند و بر گل می فشاندند.
نظامی.
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خلقت خود می تند.
مولوی.
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند.
سعدی.
آبی به روزنامۀ اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او.
حافظ.
ستارۀ شب هجران نمی فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن.
حافظ.
- برفشاندن، بیرون ریختن. بیرون پاشیدن. مجازاً آنچه در دل داشتن گفتن:
دبیر جهاندیده را پیش خواند
دل آگنده بودش همی برفشاند.
فردوسی.
رجوع به کلمه ’برفشاندن’ و معانی دیگر ’فشاندن’ شود.
، نثار کردن:
چو کشواد و خراد و برزین گو
فشاندند گوهر بر آن تاج نو.
فردوسی.
همان نیز صد بدره دینار زرد
فشانم بر این گنبد لاجورد.
فردوسی.
بیاراست ایوان و بزم شهی
بسی گنج کرد از فشاندن تهی.
اسدی.
بر شاه کیان گهر فشانم
کو را گهر کیان ببینم.
خاقانی.
هر ذره که بر تو می فشاند
لطفی بکن ای نگار برگیر.
خاقانی.
به هر کشور که چون خورشید راندی
زمین را بدره بدره زر فشاندی.
نظامی.
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم.
سعدی.
- برفشاندن، فشاندن. نثار کردن:
می آورد و رامشگران را بخواند
به خوانندگان بر درم برفشاند.
فردوسی.
خورشید بر عمامۀ او برفشانده تاج
برجیس بر رداش فدا کرده طیلسان.
خاقانی.
- جان فشاندن، جان فدا کردن. جان نثار کردن:
شه زابلش تور خواندی همی
ز شادی بر او جان فشاندی همی.
فردوسی.
بدین مژده گر جان فشانم رواست
که این مژده آسایش جان ماست.
فردوسی.
الصبوع ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند.
خاقانی.
- دل فشاندن، جان فشاندن. دل سپردن. دل بستن:
به تو درگریخت خاقانی و دل فشاند برتو
اگرش قبول کردی خبری فرست ما را.
خاقانی.
- دینار فشاندن، دینار نثار کردن. دینار بخشیدن:
تو به دینار فشاندن بشکستی همه را
شاه دینارفشان باید وبدخواه شکن.
قطران.
- روان برفشاندن، جان فشاندن. جان نثار کردن:
من در اندیشۀ آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم.
سعدی.
، اسراف کردن. زیاده خرج کردن:
هزینه چنان کن که بایدت کرد
نباید فشاند و نباید فشرد.
فردوسی.
، تکاندن و فروریختن. (یادداشت مؤلف) :
نرمک از گرد سپه زلف سیه را بفشان
تا فروریزد گرد سیه مشک بتنگ.
فرخی.
بر آن کس کآسیا گردی نشاند
نماند گرد چون خود رافشاند.
نظامی.
- گرد فشاندن، فروریختن غبار و جز آن:
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم.
حافظ.
، فروریختن. فروباریدن:
فشاند از دیده باران سحابی
که طالع شد قمر در برج آبی.
نظامی.
وآن کوکب دیگپایه کردار
در دیگ فلک فشاند افزار.
نظامی.
گوید که تو از خاکی ما خاک توایم اکنون
گامی دو سه بر ما نه اشکی دو سه هم بفشان.
خاقانی.
جانها ز دام زلف چو بر خاک می فشاند
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبابگو.
حافظ.
اگر شراب خوری جرعه ای فشان برخاک
از آن گناه که نفعی رسد بغیر چه باک ؟
حافظ.
- برفشاندن، فروباریدن. فروریختن. فشاندن:
زرگر فروفشاند کرف سیه به سیم
من بازبرفشاندم سیم زده به کرف.
کسائی.
چوآن نامۀ شاه بابک بخواند
بسی خون ز مژگان به رخ برفشاند.
فردوسی.
- درفشاندن، برفشاندن. فروریختن:
دست خزان درفشاند چاه زنخدان سیب
لعب چمن برگشاد گوی گریبان نار.
خاقانی.
، افکندن. انداختن:
اگر جزبه حق میرود جاده ات
در آتش فشانند سجاده ات.
سعدی.
، باد دادن خرمن و جز آن:
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
اسدی.
، تکان دادن و جنبانیدن:
تا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فروریخت.
خاقانی.
- آستین برفشاندن، با حرکت دست اشاره کردن و اجازه دادن:
زمانی سرش در گریبان بماند
پس آنگه بعفو آستین برفشاند.
سعدی.
سخن گفت ودامان گوهر فشاند
بلطفی که شه آستین برفشاند.
سعدی.
به یغما ملک آستین برفشاند
وز آنجا به تعجیل مرکب براند.
سعدی.
رجوع به ’آستین’ شود.
- ، کنایت از بی اعتنایی و بی میلی است:
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی.
سعدی.
چند فشانی آستین بر من و روزگار من
دست رها نمی کند عشق گرفته دامنم.
سعدی.
رجوع به ذیل آستین شود.
- پرفشاندن، حرکت دادن بال و پر. پرواز کردن:
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده.
نظامی.
- دست برفشاندن، حرکت دادن دست. رقصیدن:
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست.
سعدی.
قاضی ار با ما نشیند برفشاند دست را
محتسب گر می خورد معذور دارد مست را.
سعدی.
- دست فشاندن، بی اعتنایی کردن. آستین فشاندن:
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه.
نظامی.
- سر دست برفشاندن، حرکت دادن دست. اجازه دادن شاه یا فرماندهی با حرکت دست:
ملک در سخن گفتنش خیره ماند
سر دست فرماندهی برفشاند.
سعدی.
- سر و دست برفشاندن، بی اعتنایی کردن. رو گرداندن:
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سر و دست برفشانی.
سعدی.
- ، صرف نظرکردن و گذشتن از چیزی:
اگر درویش در حالی بماندی
سر و دست از دو عالم برفشاندی.
سعدی.
رجوع به افشاندن، فشانیدن و فشان شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشاندن
تصویر کشاندن
چیزی یا کسی را به طرفی کشیدن و بردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاندن
تصویر شاندن
شانه کردن، شانه زدن موی، شاندن، شانیدن، برای مثال جهان به آب وفا روی عهد می شوید / فلک به دست ظفر جعد ملک می شاند (انوری - ۱۴۴)
کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن، جا دادن، خاموش کردن آتش، نشاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاندن
تصویر نشاندن
کسی را به نشستن وا داشتن، وادار به نشستن کردن
جا دادن
خاموش کردن آتش، شاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشاندن
تصویر چشاندن
اندکی از یک چیز خوردنی در دهان کسی گذاشتن که طعم و مزۀ آن را بچشد
کسی را وا داشتن که چیزی را تجربه کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فشاردن
تصویر فشاردن
فشار دادن، آب یا شیرۀ چیزی را با فشار گرفتن، افشره گرفتن، افشردن، فشردن، افشاردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن، پراکنده ساختن، فشاندن، اوشاندن، افتالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ کُ تَ)
برافشاندن. افشانیدن. فشاندن. (شرفنامۀ منیری). ریختن. (مؤید الفضلاء). ریختن و پاشیدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). پاشیدن. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : سواران... جز آن نتوانستند کرد که سلاح می افشاندند و در بیشه ها گریختند. (از تاریخ طبری).
ز بهرام چندین سخن راندند
همی آب مژگان برافشاندند.
فردوسی.
اگرچند بخشی ز گنج سخن
برافشان که دانش نیاید به بن.
فردوسی.
بوسه ای از دوست ببردم بنرد
نرد برافشاند و دو رخ زرد کرد.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی).
چون رعد در جهان بود آوازم.
مسعود سعد.
زنان پشک گوسفند بر وی افشاندند بسبب آنکه یکی از امرای زیاریان کشته بود. (از تاریخ بیهقی).
از صهیل اسب شهرآشوب او خرگوش وار
بس دم الحیضا که شیران ژیان افشانده اند
کاروان سبزه تا از قاع صفصف کرد ارم
صف صف از مرغان روان بر کاروان افشانده اند
هندوی میرآخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریارا برزم هفتخوان افشانده اند
سنگ خون گرید بعبرت بر سر آن شیشه گر
کز هوا سنگ عراده ش در دکان افشانده اند.
خاقانی.
آب سخن بر درت افشانده ام
ریگ منم اینکه بجا مانده ام.
نظامی.
پس چرا کارم که اینجا خوف هست
پس چرا افشانم این گندم ز دست.
مولوی.
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ دَ / دِ)
افشانده. (فرهنگ فارسی معین). ریخته. فروریخته. رجوع به فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ / هَِ دَ / دِ کَ دَ)
افشانیدن. ریزانیدن و ریختن. (آنندراج). افشاندن. (فرهنگ فارسی معین) :
زرستان، مشک فشان، جام ستان، بوسه بگیر
باده خور، لاله سپر، صیدشکر، چوگان باز.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(گِلَ / لِ بُ دَ)
چشانیدن. اذاقه. ذائقۀکسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن. کسی را به چشیدن مزۀ چیزی واداشتن:
جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت
هر چند که تو روز و شبان نوش چشانیش.
ناصرخسرو.
مچشانش بتموز آب سقر
مفشان بر سر آتش چو سپند.
خاقانی.
دور مرا ساغر محنت چشاند
چرخ مرا بر سر آتش نشاند.
عماد (از فرهنگ ضیاء).
شیرین ننماید بدهانش شکر وصل
آنرا که فلک زهر جدایی بچشاند.
؟
رجوع به چشانیدن شود، خوراندن چیزکمی به کسی. (فرهنگ نظام) ، خوراندن یانوشاندن. قسمی از خوردنی یا نوشیدنی را به کسی دادن که بخورد یا بنوشد:
نصیحت ز حجت شنو کو همی
ترا زآن چشاند که خود میچشد.
ناصرخسرو.
گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی
روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان.
سعدی.
منکران را هم ازین می دو سه ساغر بچشان
و گر ایشان نستانند روانی بمن آر.
حافظ.
رجوع به چشانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فْلا / فِ دِ)
از باستان شناسان است و نقشۀ تخت جمشیدرا ترسیم کرد و حجاریهای جالب توجهی یافت. وی در قرن نوزدهم میلادی میزیست. (از ایران باستان پیرنیا ص 56)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَطْ طَ دَ)
کشیدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به کشیدن شود، کش آوردن. (یادداشت مؤلف) ، منجر ساختن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ / عِ رَ / رِ کَدَ)
فشردن. (آنندراج). افشردن. (فرهنگ فارسی معین) :
هر گلی پژمرده میگردد ز دهر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش.
فردوسی.
فرودآمد از اسب و بفشارد دست
پر از خنده بر تخت زرین نشست.
فردوسی.
تعویذ وفا برون کن از گردن
ورنه به جفا گلوت بفشارد.
ناصرخسرو.
، خلانیدن و فروبردن چیزی را نیز گفته اند در جایی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
در حال فشاندن:
رخ باغ بد ز ابر شسته به نم
فشانان ز گل شاخ بر سر درم.
اسدی.
- آستین فشانان، بی اعتنا:
شکرفروش مصری حال مگس چه داند؟
این دست شوق بر سر وآن آستین فشانان.
سعدی.
رجوع به ترکیب های کلمه آستین شود
لغت نامه دهخدا
(لِ کَ دَ)
از: نش + اندن (پسوند مصدر متعدی)، متعدی نشستن، کردی: نژینین (تیغه کردن، دیوار کشیدن). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). کسی را به نشستن واداشتن. (حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع). متعدی نشستن. (غیاث اللغات) :
بنشان به طارم اندر مر ترک خویش را
با چنگ سغدیانه و با یالغ و کدو.
عماره.
زیغبافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بررودنواز.
ابوالعباس.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
فردوسی.
گرانمایگان را همه خواندند
به ایوان چپ و راست بنشاندند.
فردوسی.
فرستادۀ رای را پیش خواند
بر نامور جایگاهش نشاند.
فردوسی.
وی را به صفّه آورد و سخت دور از تخت بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 380). سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر را بر آن خوان بنشاندند و نان خوردن گرفتند. (تاریخ بیهقی ص 551). و حاجب بلکاتکین بازوی وی بگرفت و نزدیک تخت بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 381).
هرجا که نشاندیم نشستم
و آنجا که رویم زیردستم.
نظامی.
چو زحمت دور شد نزدیک خواندش
ز نزدیکان خود برتر نشاندش.
نظامی.
سربلندان ملک را بنشاند
عدل را ناقه بر بلندی راند.
نظامی.
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را.
نظامی.
خاقانی را دمی به خلوت
بنشان و بدو شراب درده.
خاقانی.
از کرم دان آنکه میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت.
مولوی.
پس علیکش گفت و او را پیش خواند
ایمنش کرد و به نزد خود نشاند.
مولوی.
اگر بواب و سرهنگان ز درگه هم برانندت
از آن بهتر که در پهلوی مجهولی نشانندت.
سعدی.
مردیت بیازمای و آنگه زن کن
دختر منشان به خانه و شیون کن.
سعدی.
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیدۀ روشنت نشانم.
سعدی.
هر که را بر بساط بنشانی
واجب آمد به خدمتش برخاست.
سعدی.
، میهمان کردن. پذیرائی کردن:
رقیبان مهمانسرای خلیل
به عزت نشاندند پیر ذلیل.
سعدی.
دوان هر دو کس را فرستاد و خواند
به هیبت نشست و به حرمت نشاند.
سعدی.
، منزل دادن. (یادداشت مؤلف). مسکن دادن. سکونت دادن:
مر او را بیاریم با خویشتن
بریم و نشانیمش اندر ختن.
فردوسی.
هر دو را به مداین نشانده بود [خسروپرویز مریم و گردیه را] در دارالملک. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 108). و مردم انطاکیه را که بیاورده بودند در آن شهر نشاند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 94). و همه دربندها را عمارت کردن فرمود و مردم بسیار نشاند و آن اعمال ولایتها را... به نان پاره بدیشان داد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95)، گماشتن: شبگیر وی را در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشاندند تا او را نگاه می داشت. (تاریخ بیهقی ص 357). و به راه بلخ اسگدار نشانده بودند و دل در این اخبار بسته. (تاریخ بیهقی). در مهد بخوابانیدند و خادمی را بنشانده بود بر راه علوی را بگرفتند. (مجمعالتواریخ). و قلعۀ همدان را... بسیار آبادان کرده بود و سپاه نشانده به نگاهداشت خزینه ها. (مجمل التواریخ). او را بگرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب رابنشاندند. (مجمل التواریخ)، به کاری نصب کردن: با ندیمان پیش باید آمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی)، منصوب کردن. جلوس دادن:
از این دیوزاده یکی شاه نو
نشانند با تاج بر گاه نو.
فردوسی.
یکی مرد بر گاه بنشاندند
بشاهی همی خسروش خواندند.
فردوسی.
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گر نشانی به گاه...
فردوسی.
مملکت خانیان همه بستاند
بر در ماچین خلیفتی بنشاند.
منوچهری.
باز غوغاء سیستان جمع شد و سعید بن عمر را و بحتری بن مهلب را هر دو را از قصبه بیرون کردند و سواربن الاشعر را بنشاندند به امارت. (تاریخ سیستان). و هیثم بن عبداﷲ البغات را بنشاندند به امارت. (تاریخ سیستان). دیگر روز آن کودک را بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی). آنجا امیر کوتوال بنشاند و به هرات بازگشت. (تاریخ بیهقی). برادر ما را آوردند و بر تخت ملک نشاندند. (تاریخ بیهقی)، به تخت نشاندن. (یادداشت مؤلف). مقابل فروگرفتن:
جهاندار کز تخم افراسیاب
نشانیم بخت اندرآید به خواب.
فردوسی.
ورا برگزیدند و بنشاندند
به شاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
گفت اگر مردمان عجم بدانستندی که فضل این [بهرام گور] چند است هرگز جز او ملک دیگر ننشاندندی. (ترجمه طبری بلعمی). و نشاندن تو که طاهری و بیعت کردن ترا. (تاریخ سیستان). گفتند وی را به امیر نشاندن و امیر فروگرفتن چه کار بود. (تاریخ بیهقی ص 55) .عضدالدوله... به بغداد بمرد و پسرش را ابوشجاع [که] سلطان الدوله لقب بود بنشاندند. (مجمل التواریخ). و اندر آن وقت پوران دخت را [ایرانیان] همی بنشاندند. (مجمل التواریخ). و آن پادشاه را نیز کی نشانده بودند خلع کردند و دیگری را نشاندند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 104). و چون چهار سال پادشاهی کرده بود او را خلع کردند و شاپور را بنشاندند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 73)، سوار کردن. (یادداشت مؤلف) :
همان تا لب رود جیحون براند
جهان بین خود را به کشتی نشاند.
فردوسی.
بر اسبی نشاندش ستامی به زر
به زر اندرون چند گونه گهر.
فردوسی.
فراز آوریدند پیلی چو نیل
مر او را نشاندند بر پشت پیل.
فردوسی.
نشاندند حرم ها را در عماری ها و حاشیت را بر استران و خران. (تاریخ بیهقی). ملاّح بخندید وگفت اینچه تو گفتی یقین است و دیگر میل خاطر من به رهانیدن این یکی بیشتر بود که وقتی در بیابانی مانده بودم و او مرا بر شتری نشاند. (گلستان). و بفرمود تا هشت پاره کشتی راست کردند و این مردم را با سلاح و ذخیره درنشاندند و از راه حبشه هزار مرد دیلم را با پانصد مرد تیرانداز در کشتی ها نشاند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95)، نهادن. (برهان قاطع). چیزی را در جائی مستقر کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). گذاشتن. نهادن. قرار دادن:
پروین به چه ماند به یکی دستۀ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
ز گیسو مشک بر آتش فشانم
چو دودش بر سر آتش نشانم.
نظامی.
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.
خاقانی.
نه هاونم که بنالم به کوفتن از یار
چو دیگ بر سر آتش نشان که بنشینم.
سعدی.
، نصب کردن. ترصیع. کار گذاشتن جواهر:
در او افراشته درهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین.
شاکر بخاری.
زبرجد نشانده به تخت اندرون
ز دیبای زربفت پیروزه گون.
فردوسی.
یکی جام دیگر بد از لاجورد
نشانده در او شست یاقوت زرد.
فردوسی.
نهاده به طاق اندرون تخت زر
نشانده به هر پایه درّ و گهر.
فردوسی.
و بر تاج خاقان چندان گوهر نشانده که قیمت آن کس ندانست. (ترجمه طبری بلعمی). و طرازی سخت باریک وزنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در او نشانده. (تاریخ بیهقی ص 150).
اگر عقل در صدر خواهی نشسته
نشانده در انگشتری مشتری را.
ناصرخسرو.
بر افسر ملوک نشاندش سپهر از آنک
فرزند آفتاب بر افسر نکوتر است.
خاقانی.
، فروکردن. درنشاندن. فروکردن تیر:
اگر بر سنگ خارا برزند تیر
به سنگ اندرنشاند تابه سوفار.
فرخی.
گر ناوکی اندازدعمداً بنشاند
پیکان پسین ناوک در پیشین سوفار.
منوچهری.
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینۀ خارا نشاندی.
نظامی.
زنم چندان تظلم در زمانه
که هم تیری نشانم بر نشانه.
نظامی.
، خاموش کردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). برطرف کردن. منطفی کردن. اطفاء:
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد گمیز.
رودکی.
رخ دولت بفروز آتش فتنه بنشان
دل حکمت بزدای آلت ملکت بطراز.
منوچهری.
جز بوی خلق او ننشاند سموم تیر
جز تف خشم او نبرد زمهریر دی.
منوچهری.
مثال چنان بود که از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که به سبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است نشانده آید. (تاریخ بیهقی ص 623). آنچه گفته اند که غمناک را شراب باید خورد تا تفت غم بنشاند بزرگ غلطی است بلی درحال بنشاند و کمتر گردانداما چون شراب دریافت و بخفت خماری منکر آرد. (تاریخ بیهقی).
چو سوده دوده به روی هوا برافشانند
فروغ آتش روشن ز دوده بنشانند.
مسعودسعد.
شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش.
نظامی.
از دم پاکان که بنشاندی چراغ آسمان
ناف با حورا به حاجر ماه آبان دیده اند.
خاقانی.
رطل دریاصفت آرید که جام زردشت
گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم.
خاقانی.
با چراغ آسان نشاید بر سر گنج آمدن
من چراغ آه چون بنشاندم آسان آمدم.
خاقانی.
بوحفص گفت برخیز و بنشان، شبلی برخاست هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند. (تذکرهالاولیاء). این چهل که برای خدای بود نتوانی نشاند اما آن یکی که برای من بود نشاندی. (تذکره الاولیاء). تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرونشانیم. (گلستان). آتش نشاندن و اخگر گذاشتن کار خردمندان نیست. (گلستان). و گویند که آتشهای ملوک هرگز ننشانده اند. (تاریخ قم ص 83)، دفع کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). تسکین دادن. آشوب و فتنه فرونشاندن:
مرا گفت در خواب فرخ سروش
که فرش نشاند از ایران خروش.
فردوسی.
هم آنگه درفشی برآورد شب
که بنشاند آن جنگ و جوش و جلب.
فردوسی.
جوابی دهی شور شهری نشانی
حدیثی کنی کار خلقی گشائی.
فرخی.
خواست که شوری بپا شود سواران سوی عامه تاختند و آن شور بنشاندند و حسنک سوی دار بردند. (تاریخ بیهقی ص 184)، آرام کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). رفع کردن. تسکین دادن:
صفرای مرا سود ندارد نلکا
دردسر من کجا نشاند علکا.
ابوالمؤید.
اندکی موم روغن اندر دهان گیرد و فروبرد تا درد می نشاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر درد عظیم باشد با شرابهاء نرم که درد را بنشاند، بیامیزد و آماس را نرم کند و بپزاند و درد بنشاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نه گل به نسبت خاکی نخست دردسر آرد
چو یافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند.
خاقانی.
چون تبخالی که تب نشاند
دل را غم غم نشان ببینم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 265).
، تخفیف دادن. زایل کردن: خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت، و حمیت آرزوی محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی ص 99).
بنشان ز سرت خمار و خود منشین
حیران چو به چنگ باز در تیهو.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 164).
نه چنان مفتقرم که م نظری سیر کند
یا چنان تشنه که گردون بنشاند آزم.
سعدی.
- نشاندن تشنگی، اطفاء عطش. قطع عطش. رفع عطش. (یادداشت مؤلف) :
شور است آب او ننشاندت تشنگی
گر نیستی ستور مخور آب تلخ و شور.
ناصرخسرو.
- نشاندن غم:
زنهار تا نگوئی کاین غم به صبر بنشان
گر صبر غم نشاند پس زینهار من چه.
خاقانی.
، پایان دادن. خاتمه دادن. قطع کردن:
نبیره نمانم به پرخاشجوی
به شمشیر بنشانم این گفتگوی.
فردوسی.
، مقابل انگیختن:
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب.
منوچهری.
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه.
خاقانی.
بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده.
خاقانی.
، فروبردن. غرق کردن:
ز پا و رکابش جهان خیره ماند
ز تیغش زمین دیده در خون نشاند.
فردوسی.
همی زال را دیده در خون نشاند
به رخ بر همی خون دل برفشاند.
فردوسی.
، کاشتن. غرس کردن:
که بر کس نماند چو بر تو نماند
درخت بزرگی چه باید نشاند.
فردوسی.
درختی نشانی همی بر زمین
کجا برگ خون آورد بار کین.
فردوسی.
درختی بد این خود نشانده به دست
که بد بار او زهر و برگش کبست.
فردوسی.
زمانه گوئی از این نو بنفشه ای که نشاند
نهال داشت ز باغ وزیر ایرانشاه.
فرخی.
در باغهای نیست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانند و نسترن.
فرخی.
و بفرمود تا تخم اسپرغمها از کوه بیاوردند و درختان با بیخ و هرچه تخم افکندنی بفرمود تا بیفکندی و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه طبری بلعمی). اگر کسی خواهد تا در زمستان در بستان درختی بنشاند. (تاریخ سیستان).
کرا پیشه نیکی نشاندن بود
همیشه روانش ستایش چند.
ناصرخسرو.
کجا پیوسته ای صحبت که دیگر روز نگسستی
درختی کی نشاندستی که از بیخش نه برکندی.
ناصرخسرو.
بر آنسان که رنگین گل و یاسمین را
نشانده ست دهقان بر اطراف بستان.
ناصرخسرو.
چو نتوانی نشاندن گوز و خرما
نباید بید و سنجد را فکندن.
ناصرخسرو.
به نام خلاف تو گر گل نشانند
سنان جگردوز و خنجر دهدبر.
ارزقی.
بشکنی زود هرچه راست کنی
برکنی باز هرچه بنشانی.
مسعودسعد.
و زیادت هزار سال باشد تا آن درختها نشانده اند. (مجمل التواریخ). پیر گفت دیگران نشاندند ما خوردیم ما بنشانیم دیگران خورند. (مرزبان نامه).
همه خار می کند و گل می نشاند.
نظامی.
آرزو چون نشاندشاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است.
خاقانی.
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است.
خاقانی.
شاخ کو برکندآن را بستیز
منشان گر همه شاخ ارم است.
خاقانی.
تخم روح هر کسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند. (کتاب المعارف).
مهر پاکان در میان جان نشان
دل مده الا به مهر دلخوشان.
مولوی.
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن مهر من در دل نشان.
مولوی.
اگر به دست کندباغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشم هاش بنشاند.
سعدی.
تو اندر بوستان باید که پیش سرو ننشینی
وگر نه باغبان گوید که دیگر سرو ننشانم.
سعدی.
بر آن خورد آخر که بیخی نشاند
کسی برد خرمن که تخمی فشاند.
سعدی.
، حبس کردن. به زندان کردن. (یادداشت مؤلف). توقیف کردن. بازداشتن: رای عالی چنان دید که دست وی را از شغل عرض کوتاه کرده او را نشاندند. (تاریخ بیهقی ص 331). او را به نزدیک ما باید فرستاد تا وی را به قلعت غزنین نشانده آید. (تاریخ بیهقی). گفتند نامه ای بود از سلطان مسعود که علی حاجب که امیررا نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی)، عزل کردن. فروگرفتن: پدرم آن وقت که احمد را بنشاند چند تن را نام برده بود که بر حسنک قرار گرفت. (تاریخ بیهقی ص 372). چون از نشاندن بوسهل زوزنی فارغ شد، امیر... با خواجه خلوت کرد. (تاریخ بیهقی ص 341)، مبتلا ساختن، به عزا نشاندن. به غم نشاندن، به زنی کردن زنی بدکار را. فاحشه ای راخاص خود کردن.
- اندرنشاندن، فروبردن. غرق کردن:
چو آن نامۀ شاه یکسر بخواند
دو دیده به خون دل اندرنشاند.
فردوسی.
شگفت اندر آن مردجادو بماند
دلش را به اندیشه اندرنشاند.
فردوسی.
- ، جای دادن. فروکردن:
کسی چنو به جهان دیگری نداده نشان
همی به سندان اندرنشاند پیکان را.
ناصرخسرو.
- بازنشاندن، آرام کردن. تخفیف دادن. ساکن کردن:
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم.
سعدی.
- ، خاموش کردن: گفت برو هرچه نه از بهر خدای افروخته ام، تو آن [شمع] را بازنشان. (تذکره الاولیاء).
- برنشاندن، بر تخت نشاندن. بر تخت جای دادن:
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زر پیکرش برنشاند.
که شاهی دگر برنشاند به تخت
کز این دور شد فر و آئین و بخت.
فردوسی.
- ، سوار کردن:
بزد بوق و کوس و سپه برنشاند
بکردار آتش از آنجا براند.
فردوسی.
چهار از یلان نیز ایزد گشسب
از آن جنگیان برنشاند به اسب.
فردوسی.
سپه را سراسر همی برنشاند
چنان شد که در دشت جائی نماند.
فردوسی.
چون نزدیک رسول رسید برنشاندند او را بر جنیبت خاص. (تاریخ بیهقی ص 43). و فرخی را برنشاند و روی به امیر نهاد. (چهارمقالۀ نظامی).
- درنشاندن، نصب کردن. کار گذاشتن. ترصیع:
بدو داده پرمایه زرین کمر
به هر مهره ای درنشانده گهر.
فردوسی.
- فرونشاندن، رفع کردن. تسکین دادن: التجا به سایۀ دیواری کردم مترقب که کسی حرّ تموز از من به برد آبی فرونشاند. (گلستان).
یارب دل شکستۀ خاقانی آن تست
درد دلش به فیض الهی فرونشان.
خاقانی.
تا درد سرم فرونشاند
این اشک گلاب سان مرا بس.
خاقانی.
- ، خاموش کردن. خاتمه دادن و از میان بردن: ایمن گردد راهها و شیرین شود آبها و فرونشاند چراغ آشوبها. (تاریخ بیهقی ص 312).
- ، فروکشیدن. رها کردن:
خود را درم خرید رضای خدای کن
دامن از این خدای فروشان فرونشان.
خاقانی.
- ، عقب نشاندن. دور کردن. واپس کشیدن:
مگذار شاه دل به در ماتخانه در
ز این در که هست درد ز عزلت فرونشان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 309).
- نشاندن کسی را سر جایش، او را از جوش و خروش و التهاب انداختن. غرور او را تمام کردن. باد او فرونشاندن. به عربده جوئی و رجزخوانی وی پایان دادن.
- نشاندن مرغ را، تخم زیر مرغ نهادن برآوردن جوجه را.
- وانشاندن، خاموش کردن:
سخت به ذوق می دهد باد ز بوستان خبر
صبح دمید و روز شد خیز و چراغ وانشان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پَ کَ دَ)
درافشاندن. افشاندن در. پراکندن در:
دیده درمی فشانددر دامن
گوئیا آستین مرجان داشت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ بَ تَ)
افشاندن: بیفشاندن بر، نثار کردن. (یادداشت مؤلف) ، تکانیدن: تجثجث، بیفشاندن مرغ پر خود را. (منتهی الارب). رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
قابل افشاندن. لایق افشاندن. و رجوع به افشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ دَ)
برافشاندن. حرکت دادن دست را تا هرچه در دست باشد بیفتد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
تصویری از چشاندن
تصویر چشاندن
دائقه کسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاندن
تصویر کشاندن
کشاند خواهد کشاند بکشان کشاننده کشانده) کشیدن: (همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد به نیم جذبه کشاند ز ورطه ام بکنار)، (عرفی)
فرهنگ لغت هوشیار
به نشستن وا داشتن: چه شادی ازین به که در بزم عشرت نشینی و ساقی برابر نشانی ک (وحشی بافقی)، جلوس دادن (بر تخت سلطنت) : ... بر کیارق برادر سنجر را بخراسان بپادشاهی نشاند، جا دادن مقیم ساختن: به مرو شاهجان بر هر دروازه صد نفر حامی نشانده بودند، بخانه آوردن زنی روسپی و بدکاره و باز داشتن او از عمل خویش و خرجی دادن بدو و وی را در انحصار خود داشتن بی آنکه عقد ازدواج دایم یا منقطعی صورت گیرد، کاشتن غرس کردن: ... و نهال خرما را که از جایی بر آرند و بجای دیگر بنشانند، برپا داشتن نصب کردن افراشتن، نهاندن، خاموش کردن (آتش)، دفع کردن آرام کردن (درد الم) : و دردهای چشم و گوش بنشاند (لبن شیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برفشاندن
تصویر برفشاندن
حرکت دادن دست تا هر چه در دست باشد بیفتد، برافشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
ریختن و پاشیدن پراکنده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فشاردن
تصویر فشاردن
((فِ دَ))
عصاره گرفتن، محکم کردن، افشردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نشاندن
تصویر نشاندن
((نِ دَ))
غرس کردن درخت، خاموش کردن آتش، نشانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
((اَ دَ))
ریختن و پاشیدن، کنایه از خرج کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاندن
تصویر شاندن
((دَ))
شانه کردن، به هوا دادن خوشه های خرمن شده، برای جدا کردن دانه از کاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افشاندن
تصویر افشاندن
منتشر کردن، انتشار، ساطع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
پخش کردن، پراکندن، ریختن، نثار کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوراندن، نوشاندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قراردادن، مقیم کردن، نهادن، غرس کردن، کاشتن، افراشتن، خاموش کردن، دفع کردن، فرونشاندن، نشانیدن
متضاد: کندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ضربه زدن با دست یا چوب به کسی یا چیزی
فرهنگ گویش مازندرانی