چشانیدن. اذاقه. ذائقۀکسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن. کسی را به چشیدن مزۀ چیزی واداشتن: جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت هر چند که تو روز و شبان نوش چشانیش. ناصرخسرو. مچشانش بتموز آب سقر مفشان بر سر آتش چو سپند. خاقانی. دور مرا ساغر محنت چشاند چرخ مرا بر سر آتش نشاند. عماد (از فرهنگ ضیاء). شیرین ننماید بدهانش شکر وصل آنرا که فلک زهر جدایی بچشاند. ؟ رجوع به چشانیدن شود، خوراندن چیزکمی به کسی. (فرهنگ نظام) ، خوراندن یانوشاندن. قسمی از خوردنی یا نوشیدنی را به کسی دادن که بخورد یا بنوشد: نصیحت ز حجت شنو کو همی ترا زآن چشاند که خود میچشد. ناصرخسرو. گر همه خلق را چو من بیدل و مست میکنی روی بصالحان نما خمر بزاهدان چشان. سعدی. منکران را هم ازین می دو سه ساغر بچشان و گر ایشان نستانند روانی بمن آر. حافظ. رجوع به چشانیدن شود