غائب شدن. (آنندراج) ، گردش کردن. گشتن: گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید او را گزید و کرد بنزدیک او قرار. فرخی. ، شکم دادن دیوار و نشست کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیوار و دریواس فروگشته تر آمد بیم است که یکباره فروریزد دیوار. رودکی. رجوع به فروریختن شود
غائب شدن. (آنندراج) ، گردش کردن. گشتن: گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید او را گزید و کرد بنزدیک او قرار. فرخی. ، شکم دادن دیوار و نشست کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : دیوار و دریواس فروگشته تر آمد بیم است که یکباره فروریزد دیوار. رودکی. رجوع به فروریختن شود
مرطوب و نمدار شدن: سراپرده و خیمه ها گشت تر ز سرما کسی را نبد پای و پر. فردوسی. چو ابر زلف تو پیرامن قمرمی گشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. خم می به ناشستن آسوده تر که هرچند تر گردد آلوده تر. امیرخسرو
مرطوب و نمدار شدن: سراپرده و خیمه ها گشت تر ز سرما کسی را نبد پای و پر. فردوسی. چو ابر زلف تو پیرامن قمرمی گشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. خم می به ناشستن آسوده تر که هرچند تر گردد آلوده تر. امیرخسرو
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن: شور جهان بحشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست. فرخی. میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی). آتش که تو میکنی محال است کاین دیگ فرونشیند از جوش. سعدی. ، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن: مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد فرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی. گفتم که ساعتی به بر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرونشان. عنصری
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن: شور جهان بحشمت خواجه فرونشست در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست. فرخی. میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی). آتش که تو میکنی محال است کاین دیگ فرونشیند از جوش. سعدی. ، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن: مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد فرونشستم و بگریستم بزاری زار. فرخی. گفتم که ساعتی به بر من فرونشین گفتا که باد سرد زمانی فرونشان. عنصری
فروگذاشتن. فرونهادن. نهادن. گذاشتن: چو نوذر فروهشت پی در حصار بدو بسته شد راه جنگ سوار. فردوسی. او چو فروهشت زیر پای ترا چون که تو او را ز دل برون نهلی ؟ ناصرخسرو. ، بازکردن و فروگذاردن و به پایین رها کردن موی و جز آن را: بیفکند پاره، فروهشت موی سوی داور دادگر کرد روی. دقیقی. فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته ست از شمشاد، شمشاد. زینبی. یکی تاج بر سر نهاده بلند فروهشته تا پای مشکین کمند. فردوسی. خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال. فردوسی. نگه کرد خسرو بر آن زشت روی چو دیوان به سر بر فروهشته موی. فردوسی. فروهشتن تاب زلف دراز خم جعد را دادن از حلقه ساز. اسدی. ، آویختن. (آنندراج). آویختن نقاب، پرده و جز آن و پوشانیدن چیزی را بدان: برآوردم زمامش تابناگوش فروهشتم هویدش تا به کاهل. منوچهری. حرص بینداز و آبروی نگهدار ستر قناعت بروی خویش فروهل. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. افتاد چنانکه دانه از کشت سربند قصب برخ فروهشت. نظامی. بیابان و سرما و باران و سیل فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل. سعدی. ، برپای کردن خیمه و خرگاه و جز آن را. در این معنی از اضداد است و به معنی برچیدن و خوابانیدن خیمه نیز آید. (از یادداشتهای مؤلف) : بفرمود تا کوس با کرنای زدند و فروهشت پرده سرای. فردوسی. برابر سر بت کله ای فروهشتند نگارکار به یاقوت و بافته به درر. فرخی. ، خوابانیدن خیمه و جمع کردن آن. (یادداشت بخط مؤلف) : الا یا خیمگی خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل. منوچهری. ، سرازیر کردن. روان کردن: عمر در من نگریست و آب از چشم فروهشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی) ، درآویختن و بند کردن: فروهشت از شاخ زرین سپر یکی بنده بر پیش او با کمر. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش از چاه باپایبند. فردوسی. ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای بقول دیو فروهشته بر خطر لنگر. فرخی. ، کنارزدن و بر گرفتن نقاب و جز آن را. در این معنی با حرف اضافۀ ’از’ همراه است: چو افکنده بودش چو سروران فروهشت برقع ز روی جوان. نظامی. ، غلطانیدن و به پایین انداختن: یکی سنگ از آن کوه خارا بکند فروهشت از آن کوهسار بلند. فردوسی
فروگذاشتن. فرونهادن. نهادن. گذاشتن: چو نوذر فروهشت پی در حصار بدو بسته شد راه جنگ سوار. فردوسی. او چو فروهشت زیر پای ترا چون که تو او را ز دل برون نهلی ؟ ناصرخسرو. ، بازکردن و فروگذاردن و به پایین رها کردن موی و جز آن را: بیفکند پاره، فروهشت موی سوی داور دادگر کرد روی. دقیقی. فدای آن قد و زلفش که گویی فروهشته ست از شمشاد، شمشاد. زینبی. یکی تاج بر سر نهاده بلند فروهشته تا پای مشکین کمند. فردوسی. خروشان ز کابل همی رفت زال فروهشته لفج و برآورده یال. فردوسی. نگه کرد خسرو بر آن زشت روی چو دیوان به سر بر فروهشته موی. فردوسی. فروهشتن تاب زلف دراز خم جعد را دادن از حلقه ساز. اسدی. ، آویختن. (آنندراج). آویختن نقاب، پرده و جز آن و پوشانیدن چیزی را بدان: برآوردم زمامش تابناگوش فروهشتم هُوَیدش تا به کاهل. منوچهری. حرص بینداز و آبروی نگهدار ستر قناعت بروی خویش فروهل. ناصرخسرو. همه برقع فروهشتند بر ماه روان گشتند سوی خدمت شاه. نظامی. افتاد چنانکه دانه از کشت سربند قصب برخ فروهشت. نظامی. بیابان و سرما و باران و سیل فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل. سعدی. ، برپای کردن خیمه و خرگاه و جز آن را. در این معنی از اضداد است و به معنی برچیدن و خوابانیدن خیمه نیز آید. (از یادداشتهای مؤلف) : بفرمود تا کوس با کرنای زدند و فروهشت پرده سرای. فردوسی. برابر سر بت کله ای فروهشتند نگارکار به یاقوت و بافته به درر. فرخی. ، خوابانیدن خیمه و جمع کردن آن. (یادداشت بخط مؤلف) : الا یا خیمگی خیمه فروهل که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل. منوچهری. ، سرازیر کردن. روان کردن: عمر در من نگریست و آب از چشم فروهشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی) ، درآویختن و بند کردن: فروهشت از شاخ زرین سپر یکی بنده بر پیش او با کمر. فردوسی. فروهشت رستم بزندان کمند برآوردش از چاه باپایبند. فردوسی. ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای بقول دیو فروهشته بر خطر لنگر. فرخی. ، کنارزدن و بر گرفتن نقاب و جز آن را. در این معنی با حرف اضافۀ ’از’ همراه است: چو افکنده بودش چو سروران فروهشت برقع ز روی جوان. نظامی. ، غلطانیدن و به پایین انداختن: یکی سنگ از آن کوه خارا بکند فروهشت از آن کوهسار بلند. فردوسی
خاموش کردن و انطفاء آتش، شمع، چراغ و جز آن. (از یادداشتهای مؤلف) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت. (سندبادنامه) ، فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند: فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. رجوع به فرونشاندن شود
خاموش کردن و انطفاء آتش، شمع، چراغ و جز آن. (از یادداشتهای مؤلف) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت. (سندبادنامه) ، فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند: فتنه فروکشتن از او دلپذیر فتنه شدن نیز بر او ناگزیر. نظامی. رجوع به فرونشاندن شود
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی