جدول جو
جدول جو

معنی فروغ - جستجوی لغت در جدول جو

فروغ
(دخترانه)
روشنائی، تابش، پرتو، شعله آتش، روشنی که از آتش خورشید و دیگر منابع نورانی می تابد
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
فرهنگ نامهای ایرانی
فروغ
روشنی، پرتو، کنایه از رونق، جذابیت، برای مثال ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما / آبروی خوبی از چاه زنخدان شما (حافظ - ۴۰)
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
فرهنگ فارسی عمید
فروغ
(فُ)
به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان). روشنایی. نور. (یادداشت بخطمؤلف). افروغ. (حاشیۀ برهان چ معین) :
تاهمه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی (دیوان ص 124).
فروغی پدیدآمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ.
فردوسی.
فروغ رخش را که جان برفروخت
در او بیش دید و دلش بیش سوخت.
فردوسی.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر اخش.
عنصری (دیوان ص 313).
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا.
منوچهری.
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.
قطران.
علم، دل تیره را فروغ دهد
کندزبان را چو ذوالفقار کند.
ناصرخسرو.
بمعلولی تن اندر ده که یاقوت از فروغ خور
سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی.
خاقانی.
گوی گریبان تو چون بنماید فروغ
زرین پروز شود دامن روح الامین.
خاقانی.
دروغ است اینکه گویندآنکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش.
نظامی.
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی.
نظامی.
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه.
نظامی.
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
به گل چگونه توان روی آفتاب نهفت.
ابن یمین.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
فروغ دل و دیدۀ مقبلان
ولینعمت جان صاحبدلان.
حافظ.
، شعله و شرار آتش و هرچه بدان ماند: فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه). فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شودبه ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه).
اگر یکسر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.
سعدی.
، رونق. (یادداشت بخط مؤلف) :
به موبد چنین گفت، هرگز دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ.
اسدی.
راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید او روان کرد آن دروغ.
مولوی.
- بافروغ، بارونق. مرتب. آراسته. آنچه جلب نظر کنداز درخشانی و زیبایی:
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان را بافروغ.
مولوی.
ترکیب ها:
- فروغ دادن. فروغ داشتن. فروغ گرفتن. فروغمند. فروغمندی. فروغناک. رجوع به این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
فروغ
شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره و بمعنای فارغ شدن و فراغت
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
فرهنگ لغت هوشیار
فروغ
((فُ))
روشنی، پرتو
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
فرهنگ فارسی معین
فروغ
نور
تصویری از فروغ
تصویر فروغ
فرهنگ واژه فارسی سره
فروغ
پرتو، تاب، تابش، تابندگی، درخشش، درخشندگی، روشنایی، روشنی، روشنایی، شعشعه، ضیا، لمعان، نور، وراغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرود
تصویر فرود
(پسرانه)
پائین، نام پسر سیاوش، نام پسر کیخسرو، نام پسر خسرو پرویز و شیرین، نام پسر سیاوش و جریره و برادر کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروز
تصویر فروز
(دخترانه)
روشنائی، روشنی، تابش و روشنی و فروغ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرود
تصویر فرود
به زمین نشستن هواپیما، پایین،
در موسیقی الگوهای ملودیک برای بازگشت به مایۀ اصلی و حالت اولیه در آخر اجرای هر دستگاه یا آواز،
نشیب، سرازیری، بخش زیرین جایی، قرار گرفته در مرتبۀ پایین تر
تنها، یکتا، یگانه
فرود آمدن: به زمین نشستن مثلاً هواپیما فرود آمد، پایین آمدن
فرود آوردن: پایین آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراغ
تصویر فراغ
فراغت، آسایش، راحتی، آسودگی، فرصت، امکان
فراغ بال: کنایه از آرامش، آسایش، آسودگی خاطر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروش
تصویر فروش
مقابل خرید، عمل فروختن چیزی، بن مضارع فروختن، پسوند متصل به واژه به معنای فروشنده مثلاً کاغذفروش، کتاب فروش، کلاه فروش، میوه فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروج
تصویر فروج
فرج ها، جمع واژۀ فرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروخ
تصویر فروخ
فرخ ها، جوجه ها، جمع واژۀ فرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اروغ
تصویر اروغ
خاندان، دودمان، خانواده، خویش، تبار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دروغ
تصویر دروغ
گفتاری که حقیقت نداشته باشد، سخن ناراست
دروغ شاخ دار: کنایه از دروغ نمایان و آشکار، دروغ بزرگ و تعجب آور، دروغ عجیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراغ
تصویر فراغ
اسب نیکو و گشاده رفتار، باد سرد تابستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وروغ
تصویر وروغ
آروغ، باد صدا داری که از راه گلو بیرون آید، باد گلو، روغ، آجل، وارغ، رچک، رجغک، رغ
تیرگی، کدورت، برای مثال بیا ساقی آن آب آتش فروغ / که از دل برد زنگ و از جان وروغ (فخرالدین اسعد- مجمع الفرس - وروغ)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروس
تصویر فروس
فرس ها، اسب ها، جمع واژۀ فرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروق
تصویر فروق
فریق ها، گروه ها، دسته ها، جمع واژۀ فریق برای مثال خسرو صاحب القرآن، تاج فروق خسروان / جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری (خاقانی - ۴۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آروغ
تصویر آروغ
باد صدا داری که از راه گلو بیرون آید، باد گلو، آجل، رغ، روغ، وارغ، وروغ، رچک، رجغک برای مثال همیشه لب مرد بسیار خوار / در آروغ بد باشد از ناگوار (نظامی۵ - ۱۰۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افروغ
تصویر افروغ
روشنی، روشنایی، تابش، پرتو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرور
تصویر فرور
فروهر، در آیین زردشتی ذره ای از ذرات نور اهورامزدا که در وجود هر کس به ودیعه نهاده شده و کار او نورافشانی و نشان دادن راه راست به روان است و پس از مردن شخص، راه بالا را می پیماید و به منبع اصلی خود می پیوندد و فقط روان است که از جهت کارهای نیک یا بد که مرتکب شده پاداش می بیند، فره وش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروع
تصویر فروع
فرع ها، شاخه ها، نتیجه ها، محصول ها، سودها، جمع واژۀ فرع
فروع دین: عبادات و اعمالی که مسلمان باید انجام بدهد و عبارت است از مثلاً نماز، روزه، خمس، زکات، حج، جهاد، امر به معروف، نهی از منکر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
فارغ شده. خلاص شده. (از ناظم الاطباء).
- مفروغ شدن حساب، فارغ شدن از حساب و پرداختن حساب و تمام کردن حساب. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های بعد شود.
- مفروغ عنه، پرداخته. انجام شده. به پایان رسیده: تأثیر کتاب امری مفروغ عنه است. (فرهنگ فارسی معین).
- مفروغ کردن حساب، پرداختن حساب. (ناظم الاطباء).
- مفروغ گردیدن محاسبات، مفروغ شدن حساب: جنیقای بر آن قرار رضا نداد به علت آنکه محاسبات چندین ساله بی حضور او مفروغ نگردد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به ترکیب مفروغ شدن حساب شود.
، ریخته شده. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
یکی از شارحان اوستا است. (از مزدیسنا ص 150). نام یکی از مفسران و علمائی که در اواخر عهد ساسانیان بوده اند و در روایات پهلوی از آنان نام برده شده است. (سبک شناسی ج 1 ص 53). و رجوع به ایران در زمان ساسانیان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام یکی از دهستانهای بخش ششتمد شهرستان سبزواراست که در باختر بخش و جنوب کال شور واقع و شامل 12 آبادی بزرگ و کوچک و سکنۀ آنها مجموعاً 3382 تن است. این دهستان در جلگه ای گرمسیر قرار گرفته و آب اغلب دهات آن شور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بمعنی فروغ تابش و روشنی بود. و نیز شعاع آفتاب و تابش ماه و روشنی چراغ و امثال آن. (آنندراج). فروغ و روشنی و پرتو باشد اعم از روشنی و پرتو آفتاب و ماه و آتش و امثال آن. (برهان) (هفت قلزم) (از ناظم الاطباء). پرتو تابش است خواه از آفتاب و ماه و خواه از آتش. (اوبهی). بمعنی پرتو آفتاب است و ضیاء قمر و ضوء شمع و چراغ. پرتو و تابش خواه از آفتاب و خواه از ماه و آتش و غیره هم. مثال هر دو لغت ابوشکور فرماید:
چو بر رویت از پیری افتاد انجوغ
نه بینی دگر در دل خویش افروغ.
(مجمعالفرس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تروغ
تصویر تروغ
خرغلت، تردستی، زبانبازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دروغ
تصویر دروغ
سخن ناراست، قول ناحق، خلاف حقیقت، کذب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفروغ
تصویر مفروغ
فارغ شده و خلاص شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروغ
تصویر افروغ
پرتو، روشنایی، تابش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آروغ
تصویر آروغ
باد معده که از گلو بیرون آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروغ
تصویر افروغ
روشنایی، نور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دروغ
تصویر دروغ
کذب
فرهنگ واژه فارسی سره