جدول جو
جدول جو

معنی فروشدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروشدن
(دِ کَ دَ)
فرودآمدن. پایین آمدن. (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن. از بلندی پایین رفتن: به گور وی فروشدند و دفن کردندش. (مجمل التواریخ و القصص).
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش
زهر است همی چون فروشد از کام.
ناصرخسرو.
که از دیدن عیش شیرین خلق
فرومی شدی آب تلخش بحلق.
سعدی.
- سر فروشدن، پایین افتادن و فروافتادن سر در حالت شرم و تفکر ومانند آن:
خردمند را سر فروشد ز شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم.
سعدی.
شبی سر فروشد به اندیشه ام
به دل برگذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی.
، فرورفتن. (ناظم الاطباء). فرورفتن چیزی به زمین و جز آن:
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری (دیوان ص 63).
زمینش چنان بود که هر ستوری به روی رفتی فروشدی تا گردن. (تاریخ بیهقی). جرجیس پای بر زمین زد، جملۀ بتان در زمین فروشدند. (قصص الانبیاء).
ندانیم کز ما در این راه رنج
کرا پای خواهد فروشد به گنج.
نظامی.
فروشد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی پای رنجی.
نظامی.
شبی پای عمرش فروشد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل.
سعدی.
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پایی است.
سعدی.
گنج قارون که فرومی شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است.
حافظ.
- در اندیشه فروشدن، در فکر فرورفتن. تفکر: استادم در اندیشۀ دراز فروشد. (تاریخ بیهقی).
- درخود فروشدن، به فکر فرورفتن. تفکر کردن. غمگین بودن: در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی).
، غوطه خوردن. غوص نمودن در آب. (ناظم الاطباء) : جبرئیل گفت: به چشمه فروشو تا عجایب بینی. فروشد. (قصص الانبیاء). گفت: وقتی به دریای مغرب فروشدم. (قصص الانبیاء). موسی خویشتن در آب افکند و فروشد. (قصص الانبیاء) ، غرق شدن:
از این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی.
، وارد شدن و دخول بجایی. درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف). نزول نمودن. (ناظم الاطباء) :
از هرکه به کوی اوفروشد
جز من بشمار برنیامد.
خاقانی.
فائق که... در اثنای آن حال فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، غروب کردن آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء) :
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فروشد چو برآمد.
مسعودسعد.
اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن. (مجمل التواریخ و القصص).
چو خورشید آوازۀ اوبرآمد
همانگاه ماه مقنع فروشد.
خاقانی.
فروشد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برداز تخت شاهی.
نظامی.
بسی برآید و بی ما فروشود خورشید
بهار و گاه خزان باشد و گهی مرداد.
سعدی.
قمر فروشد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او چو سر آمد مزید عمر تو باد.
سعدی.
گو شمع بمیر و مه فروشو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روز است.
سعدی.
، پایان یافتن روز:
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام.
خاقانی.
ای روز کرم فروشدی زود
از ظل عدم ضیات جویم.
خاقانی.
، مردن. (ناظم الاطباء). درگذشتن:
از دهان دین برآمد آه آه
چون فروشد ناصر دین، ای دریغ.
خاقانی.
عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مبهوت شدن. خیره شدن. محو تماشای چیزی شدن:
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند.
نظامی.
، محو شدن و پنهان گشتن:
با شکن زلف تو صبر فروشد به غم
از نظر چشم تو عقل درآمد بکار.
خاقانی.
چو آمد زلف شب در عطرسایی
به تاریکی فروشد روشنایی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروشان
تصویر سروشان
(پسرانه)
نام جد بایزید بسطامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، برای مثال نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی - ۱/۸)،
مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو شدن
تصویر فرو شدن
فرورفتن، پایین رفتن، به پایین رفتن، غروب کردن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول،
کنایه از نشان دادن حالتی به خصوص کبر و خودپسندی، برای مثال من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت / برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی (سعدی۲ - ۶۰۹)
کنایه از از دست دادن صفات اخلاقی به شیوه ای ناروا در برابر چیزی بی ارزش مثلاً آبروی خود را فروخت،
کنایه از خیانت کردن مثلاً یاران هم بند خود را فروخت،
کنایه از معاوضه کردن، برای مثال دو گیتی به رستم نخواهم فروخت / کسی چشم دین را به سوزن ندوخت (فردوسی - ۵/۳۳۸)
چیزی را در معرض فروش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
خروشنده، در حال جوش و خروش و خروشیدن، کنایه از جوشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ظفر شدن
تصویر ظفر شدن
پیروز شدن، دست یافتن به مراد، غلبه کردن، ظفر یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرا شدن
تصویر فرا شدن
داخل شدن، نزدیک شدن
رفتن
عصبانی شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخویدن
تصویر فرخویدن
پیراستن و بریدن شاخه های زائد درخت، برای مثال ز فرخویدنش چون بپرداختی / چو گل جایگاه از چمن ساختی (عنصری - لغت نامه - فرخویدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خر شدن
تصویر خر شدن
فریب خوردن، احمق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول
فرهنگ فارسی عمید
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
پایین رفتن. فرورفتن. فروشدن:
اگر حلوای تر شد نام شیرین
نخواهد شد فرود از کام شیرین.
نظامی.
رجوع به فروشدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ اَ تَ)
پروردن و پرورش دادن و تربیت کردن، تعلیم کردن و آموزاندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رَ/ رِ دَ)
درشدن. درآمدن:
فراشو چو بینی در صلح باز
که ناگه در توبه گردد فراز.
سعدی.
رجوع به فرا، فرارفتن، فرازرفتن وفرازشدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ بُ دَ)
فروختن. (آنندراج) :
زودتر استر فروشید آن حریص
یافت از غم وز زیان آن دم محیص.
مولوی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
فروهشتن. (آنندراج). مخفف فروهشتن است
لغت نامه دهخدا
(دَزَ شُ دَ)
فروبردن در چیزی:
نان فروزن به آب دیدۀ خویش
وز در هیچ سفله شیر مخواه.
سنایی.
، استوار کردن. کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا:
به شهر اندر افکند تن با سپاه
فروزد به باره درفش سپاه.
اسدی.
- جامه فرو نیل زدن، جامۀ نیلی و کبود پوشیدن. بمصیبت نشستن یا نشاندن:
چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
تصویری از در شدن
تصویر در شدن
داخل شدن، درون آمدن، در رفتن، داخل گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریاد کنان نالان
فرهنگ لغت هوشیار
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
فروختن: زودتر استر فروشید آن حریص یافت از غم و ز زیان آن دم محیص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سر شدن
تصویر سر شدن
بالاتر شدن تفوق یافتن: از همه سر شده، مردن درگذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بر شدن
تصویر بر شدن
بالا رفتن بجای مرتفع رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشیدن
تصویر خروشیدن
بانگ زدن، فریاد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشدنگاه
تصویر فروشدنگاه
مغرب باختر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن غله و علف از روی زمین درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو شدن
تصویر فرو شدن
((فُ شُ دَ))
پایین رفتن، به زیر رفتن، فرود رفت، غروب کردن، ناپدید شدن، داخل شدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن، سقوط کردن، نابود شدن، پوشیده ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروشدنگاه
تصویر فروشدنگاه
((فُ شُ دَ))
باختر، محل غروب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرنشین
تصویر فرنشین
رئیس، رییس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرنودن
تصویر فرنودن
اثبات کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرودادن
تصویر فرودادن
بلعیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در شدن
تصویر در شدن
خارج شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروشد
تصویر فروشد
غروب
فرهنگ واژه فارسی سره