جدول جو
جدول جو

معنی فروزیده - جستجوی لغت در جدول جو

فروزیده
(فُ دَ / دِ)
روشن شده. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). رجوع به فروزیدن شود، موصوف گشته. (آنندراج) (انجمن آرا). موصوف. (برهان) (از فرهنگ دساتیر). رجوع به فرهنگ دساتیر ص 258 شود
لغت نامه دهخدا
فروزیده
افروخته
تصویری از فروزیده
تصویر فروزیده
فرهنگ لغت هوشیار
فروزیده
((فُ دِ))
افروخته، روشن شده
تصویری از فروزیده
تصویر فروزیده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروزینه
تصویر فروزینه
(دخترانه)
آتش زنه، چخماق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
(دخترانه)
درخشان، درخشنده، روشن، تابان، روشن کننده، افروزنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازنده
تصویر فرازنده
(دخترانه)
بالابرنده و افرازنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروهنده
تصویر فروهنده
(دخترانه)
نیکوسیرت و خوبروی، نام فرشته ای است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروهیده
تصویر فروهیده
پسندیده، شایسته
عاقل، دانا، خردمند، پیردل، متدبّر، متفکّر، صاحب خرد، خردومند، بخرد، فرزانه، فرزان، حصیف، راد، باخرد، اریب، لبیب، داناسر، خردور، نیکورای، خردپیشهبرای مثال هرکه فرهنگ از او فروهیده ست / تیزمغزی از او نکوهیده ست (عنصری - ۳۶۴)، دارای فر و شکوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزیدن
تصویر فروزیدن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروختن، افروزاندن، فروختن، افروزان، افروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
افراشته، بالابرده، بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
افروزنده، روشن کننده، درخشنده، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزینه
تصویر فروزینه
آتشزنه، چیزی که با آن آتش روشن کنند مانند خار و خاشاک و هیزم نازک، آتش گیره، هر چیزی که با آن آتش روشن کنند، پد، حطب، شیاع، وقود، آفروزه، پده، پوک، آتش برگ، مرخ، پرهازه، وقید، پیفه، هود، آتش افروزبرای مثال شرری را که جست ز آهن و سنگ / بی فروزینه مشکل است درنگ (جامی۱ - ۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
(فُ نَ/ نِ)
آتش پرک و آتش زنه و چخماق را گویند، خار و خاشاکی را نیز گفته اند که بدان آتش افروزند. (برهان). فروزه. رجوع به فروزه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ / دِ)
ظاهر و آشکار، با شکوه و شأن و شوکت. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
افراشته. بالابرده. افراخته. فراخته. رجوع به فراخته و فرازیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
خردمند و عاقل ودانا. (برهان). پسندیده. (فرهنگ اسدی) :
هرکه فرهنگ از او فروهیده ست
تیزمغزی از او نکوهیده ست.
عنصری (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ وَ دَ)
افروختن. فروختن. روشن کردن. (یادداشت بخط مؤلف). فروختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برگزیده
تصویر برگزیده
انتخاب شده، منتخب، چشم وچراغ، دست چین، گزیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
افروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزنده
تصویر افروزنده
روشن کننده، درخشنده درخشان، مشتعل کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چروکیده
تصویر چروکیده
چروک یافته پر چین و چروک شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترومیده
تصویر ترومیده
آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزینه
تصویر فروزینه
آنچه بدان آتش افروزند از هیزم باریک و گیاه خشک آتشگیره آتش زنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهیده
تصویر فروهیده
دانا و پسندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
افروزنده، روشن کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
بند کرده بسته، وصل کرده، بالا برده افراشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزنده
تصویر فروزنده
((فُ زَ دِ))
روشن کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزیدن
تصویر فروزیدن
((فُ دَ))
افروختن، روشن کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزینه
تصویر فروزینه
((فُ نِ))
آتشگیره، چیزی که با آن آتش روشن کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهیده
تصویر فروهیده
((فَ رُ دِ))
خردمند، پسندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرازیده
تصویر فرازیده
((فَ دِ))
افراشته، بالا برده، بسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگزیده
تصویر برگزیده
منتخب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروزینه
تصویر فروزینه
شعله
فرهنگ واژه فارسی سره
آتش زنه، چخماق، مرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرفروغ، درخشان، روشن، فروغمند
فرهنگ واژه مترادف متضاد