جدول جو
جدول جو

معنی فروزدن - جستجوی لغت در جدول جو

فروزدن
(دَزَ شُ دَ)
فروبردن در چیزی:
نان فروزن به آب دیدۀ خویش
وز در هیچ سفله شیر مخواه.
سنایی.
، استوار کردن. کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا:
به شهر اندر افکند تن با سپاه
فروزد به باره درفش سپاه.
اسدی.
- جامه فرو نیل زدن، جامۀ نیلی و کبود پوشیدن. بمصیبت نشستن یا نشاندن:
چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند
شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند.
منوچهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروزان
تصویر فروزان
(دخترانه)
تابان، درخشان، شعله ور، مشتعل، روشن، درخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرازان
تصویر فرازان
(پسرانه)
مرکب از فراز (جای بلند) + ان (پسوند نسبت)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سر زدن
تصویر سر زدن
سر برزدن، سر برآوردن و روییدن گیاه از زمین یا برگ و غنچه از درخت، برآمدن آفتاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسودن
تصویر فرسودن
ساییده شدن، به تدریج از میان بردن، ضعیف و ناتوان کردن، برای مثال نه گشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی - ۱/۸)،
مقابل افزودن، کم شدن، برای مثال فزودگان را فرسوده گیر پاک همه / خدای عزّوجل نه فزود و نه فرسود (ناصرخسرو - ۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن گیاهان از روی زمین با داس یا ماشین درو، درو کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخویدن
تصویر فرخویدن
پیراستن و بریدن شاخه های زائد درخت، برای مثال ز فرخویدنش چون بپرداختی / چو گل جایگاه از چمن ساختی (عنصری - لغت نامه - فرخویدن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرازیدن
تصویر فرازیدن
افراشتن، گشودن، باز کردن، بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر زدن
تصویر بر زدن
کنایه از برابری کردن برای مثال به برزنی که از او اندکی بیفروزند / به نور با فلک ماه بر زند برزن (عنصری - ۲۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزیدن
تصویر فروزیدن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروختن، افروزاندن، فروختن، افروزان، افروزیدن
فرهنگ فارسی عمید
(فُ)
صفت فاعلی از فروختن. افروزنده. درخشنده. (حاشیۀ برهان چ معین). تابنده. (صحاح الفرس). روشن. درخشان. فروزنده:
که فرزند آن نامور شاه بود
فروزان چو در تیره شب ماه بود.
فردوسی.
تهمتن چو بشنید آن خواب شاه
ز باز و ز تاج فروزان چو ماه.
فردوسی.
فروزان یکی شمع بنهاد پیش
سخن راند هر گونه از کم و بیش.
فردوسی.
از خاکستر آتشی فروزان کرد. (تاریخ بیهقی).
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان از او فرۀ خسروی.
اسدی.
تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا.
امیرمعزی.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمشب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
خاقانی.
قلب الاسد از اسد فروزان
چون آتش عود عودسوزان.
نظامی.
گه آوردی فروزان شمع در پیش
در او دیدی و در حال دل خویش.
نظامی
، شادمان. سرخوش:
جهانجوی برتخت شاهنشهی
نشسته فروزان ابا فرهی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ اَ تَ)
پروردن و پرورش دادن و تربیت کردن، تعلیم کردن و آموزاندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ وَ دَ)
افروختن. فروختن. روشن کردن. (یادداشت بخط مؤلف). فروختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ کَ دَ)
فرودآمدن. پایین آمدن. (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن. از بلندی پایین رفتن: به گور وی فروشدند و دفن کردندش. (مجمل التواریخ و القصص).
لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش
زهر است همی چون فروشد از کام.
ناصرخسرو.
که از دیدن عیش شیرین خلق
فرومی شدی آب تلخش بحلق.
سعدی.
- سر فروشدن، پایین افتادن و فروافتادن سر در حالت شرم و تفکر ومانند آن:
خردمند را سر فروشد ز شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم.
سعدی.
شبی سر فروشد به اندیشه ام
به دل برگذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی.
، فرورفتن. (ناظم الاطباء). فرورفتن چیزی به زمین و جز آن:
عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون
به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار.
عنصری (دیوان ص 63).
زمینش چنان بود که هر ستوری به روی رفتی فروشدی تا گردن. (تاریخ بیهقی). جرجیس پای بر زمین زد، جملۀ بتان در زمین فروشدند. (قصص الانبیاء).
ندانیم کز ما در این راه رنج
کرا پای خواهد فروشد به گنج.
نظامی.
فروشد ناگهان پایت به گنجی
ز دست افشاندیش بی پای رنجی.
نظامی.
شبی پای عمرش فروشد به گل
طپیدن گرفت از ضعیفیش دل.
سعدی.
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پایی است.
سعدی.
گنج قارون که فرومی شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است.
حافظ.
- در اندیشه فروشدن، در فکر فرورفتن. تفکر: استادم در اندیشۀ دراز فروشد. (تاریخ بیهقی).
- درخود فروشدن، به فکر فرورفتن. تفکر کردن. غمگین بودن: در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی).
، غوطه خوردن. غوص نمودن در آب. (ناظم الاطباء) : جبرئیل گفت: به چشمه فروشو تا عجایب بینی. فروشد. (قصص الانبیاء). گفت: وقتی به دریای مغرب فروشدم. (قصص الانبیاء). موسی خویشتن در آب افکند و فروشد. (قصص الانبیاء) ، غرق شدن:
از این ورطه کشتی فروشد هزار
که پیدا نشد تخته ای بر کنار.
سعدی.
، وارد شدن و دخول بجایی. درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف). نزول نمودن. (ناظم الاطباء) :
از هرکه به کوی اوفروشد
جز من بشمار برنیامد.
خاقانی.
فائق که... در اثنای آن حال فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، غروب کردن آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء) :
بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم
چه سود که در وقت فروشد چو برآمد.
مسعودسعد.
اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن. (مجمل التواریخ و القصص).
چو خورشید آوازۀ اوبرآمد
همانگاه ماه مقنع فروشد.
خاقانی.
فروشد آفتابش در سیاهی
بنه در خاک برداز تخت شاهی.
نظامی.
بسی برآید و بی ما فروشود خورشید
بهار و گاه خزان باشد و گهی مرداد.
سعدی.
قمر فروشد و صبح دوم جهان بگرفت
حیات او چو سر آمد مزید عمر تو باد.
سعدی.
گو شمع بمیر و مه فروشو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روز است.
سعدی.
، پایان یافتن روز:
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام.
خاقانی.
ای روز کرم فروشدی زود
از ظل عدم ضیات جویم.
خاقانی.
، مردن. (ناظم الاطباء). درگذشتن:
از دهان دین برآمد آه آه
چون فروشد ناصر دین، ای دریغ.
خاقانی.
عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مبهوت شدن. خیره شدن. محو تماشای چیزی شدن:
بیاوردند صورت پیش دلبند
بر آن صورت فرو شد ساعتی چند.
نظامی.
، محو شدن و پنهان گشتن:
با شکن زلف تو صبر فروشد به غم
از نظر چشم تو عقل درآمد بکار.
خاقانی.
چو آمد زلف شب در عطرسایی
به تاریکی فروشد روشنایی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ کَ دَ)
چین و شکن دادن موی را با آلتی آهنی که آن را داغ کنندو با شیوه ای مخصوص بر موی نهند. رجوع به فر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فر زدن
تصویر فر زدن
آرایش کردن موی سر و ایجاد چین و شکن و تاب با آلات مخصوص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
درخشنده، افروزنده، تابنده، روشن
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن سر گردن زدن، ناگاه به محلی وارد شدن، سر بر آوردن گیاه از خاک، طلوع کردن آفتاب، رسیدگی کردن وارسی کردن، باز دید کردن کسی یا محلی، رفتن و خبر گرفتن از کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترمزدن
تصویر ترمزدن
ساکت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزان
تصویر افروزان
تابان درخشان، مشتعل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افروزیدن
تصویر افروزیدن
افروختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جر زدن
تصویر جر زدن
انکار قرارداد، نکول پس از قبول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاروزدن
تصویر جاروزدن
جاروب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دورزدن
تصویر دورزدن
چرخیدن، گردش آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در زدن
تصویر در زدن
کوفتن کوبه در دق الباب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درویدن
تصویر درویدن
بریدن غله و علف از روی زمین درو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فر زدن
تصویر فر زدن
((فِ. زَ دَ))
آرایش کردن موی سر و ایجاد چین و شکن و تاب با آلات مخصوص
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
((فُ))
تابان، درخشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزیدن
تصویر فروزیدن
((فُ دَ))
افروختن، روشن کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرنودن
تصویر فرنودن
اثبات کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرازین
تصویر فرازین
ارشد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروزان
تصویر فروزان
شعله ور
فرهنگ واژه فارسی سره
تابان، درخشنده، روشن، منور، نورانی، وهاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد