جدول جو
جدول جو

معنی فرورفته - جستجوی لغت در جدول جو

فرورفته
ویژگی آنچه سطح آن گود شده باشد، کنایه از گذشته، سپری شده، برای مثال نه از آن روز فرورفتۀ عمر / پس پیشین خبری خواهم داشت (خاقانی - ۸۳)، کنایه از مستغرق، مشغول
تصویری از فرورفته
تصویر فرورفته
فرهنگ فارسی عمید
فرورفته
(بُ دَ /دِ)
بزیررفته. پایین رفته.
- فرورفته دم، ستم کش و مغموم و بلادیده. (ناظم الاطباء). بی زبان. کسی که هرچه ستم کنند دم برنیاورد.
، سپری شده. گذشته:
نه از آن روز فرورفتۀ عمر
پس پیشین خبری خواهم داشت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
فرورفته
گود، مقعر، غر، غرق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروهشته
تصویر فروهشته
پایین گذاشته، آویخته، آویزان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگرفته
تصویر سرگرفته
آغاز شده، در گیر شده، آنچه سرش گرفته و برداشته باشند، شمعی که فیتیله اش را زده و اصلاح کرده باشند، برای مثال آن شمع سرگرفته دگر چهره بر فروخت / و این پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت (حافظ - ۱۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرورفتگی
تصویر فرورفتگی
جایی که از اطراف خود پست تر باشد، گودی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو رفتن
تصویر فرو رفتن
فروشدن، پایین رفتن، درون چیزی رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
برداشته شده، نواخته، پرورده، برای مثال چون قطره بر گرفتۀ خود را جهان سلیم / بر آسمان رساند و از کف رها کند (سلیم - لغتنامه - برگرفته)، بالابرده شده
فرهنگ فارسی عمید
(دَتَ شُ دَ)
پایین رفتن. به زیر رفتن. (ناظم الاطباء). مقابل بررفتن:
فرورفت و بررفت روز نبرد
به ماهی نم خون و بر ماه گرد.
فردوسی.
فرورفتن آبها از جهان
در آن ژرف دریا نبودی نهان.
نظامی.
به کام دل نفسی با تو التماس من است
بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام.
سعدی.
چو پیلش فرورفت گردن به تن
نگشتی سرش تا نگشتی بدن.
سعدی.
- در فکرت فرورفتن یا بفکرت فرورفتن، در فکر رفتن. بسیار فکر کردن:
نیوشنده شد زین سخن تنگدل
بفکرت فرورفت چون خر به گل.
سعدی.
شیخ در فکرت زمانی فرورفت. (گلستان).
- در فکر فرورفتن، فکر کردن. بسیار در فکر شدن.
، رفتن: بار نداد و برنشست و برجانب سیب زار باغ فیروزی فرورفت. (تاریخ بیهقی) ، غروب کردن هر جرم سماوی. فروشدن: در وقت زرد شدن آفتاب و فرورفتن گفتم. (قصص الانبیاء).
به ما در فرورفتن آفتاب
اشارت به چشمه ست و دریای آب.
نظامی.
، درگذشتن و مردن:
اگر به دست کسی ناگهان فرورفتی
بسوی دیگر از او بهره یافتی دیدار.
فرخی.
تقدیر بری او را زمان نداد و به جوانی فرورفت. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به فروشدن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
فسرده شده و بسته شده و منجمدگشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ خُ تَ / تِ)
کوه کوچک. تپه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرورفتن
تصویر فرورفتن
پائین رفتن، بزیر رفتن پائین رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو رفتن
تصویر فرو رفتن
بزیر رفتن پایین رفتن، غوطه ور شدن، نفوذ کردن داخل شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروخفتن
تصویر فروخفتن
خفتن، خوابیدن، خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروبسته
تصویر فروبسته
گره خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگرفته
تصویر سرگرفته
آنچه که سر آنرا گرفته باشند شمع سر گرفته، مبتلی به درد سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
برداشته شده، ربوده
فرهنگ لغت هوشیار
در آمده بدرون رفته، شانه خالی کرده، پاره شده تغییر یافته: کف فرش در رفته است، منهای مفروق: خرج در رفته دو هزار ریال برایش باقی مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروگرفتن
تصویر فروگرفتن
((~. گِ تَ))
تسخیر کردن، تصرف کردن، گرفتن، بازداشت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
((~. گِ رِ تِ))
برداشته شده، ربوده، رانده، محو شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهشته
تصویر فروهشته
((~. هِ تِ))
فرو افتاده، سست، آویخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو رفته
تصویر فرو رفته
((فُ. رَ تِ))
اندوهگین، مغموم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروریخته
تصویر فروریخته
متلاشی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برگرفته
تصویر برگرفته
مشتق، ماخوذه، اقتباس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرو رفتن
تصویر فرو رفتن
Indulge
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فرورفتن
تصویر فرورفتن
Dent
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فروریخته
تصویر فروریخته
Collapsed
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فروریخته
تصویر فروریخته
colapsado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فرو رفتن
تصویر فرو رفتن
se entregar, amolgar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فروریخته
تصویر فروریخته
обрушенный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فرو رفتن
تصویر فرو رفتن
потворствовать , вмятина
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فروریخته
تصویر فروریخته
kollabiert
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فرو رفتن
تصویر فرو رفتن
sich hingeben, eindrücken
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فروریخته
تصویر فروریخته
zawalony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فرو رفتن
تصویر فرو رفتن
oddać się, wgniecenie
دیکشنری فارسی به لهستانی