جدول جو
جدول جو

معنی فرودوختن - جستجوی لغت در جدول جو

فرودوختن
(دِ کَ دَ)
فروکردن. زدن پیکان و تیر و نیزه و جز آن:
خدنگی که پیکانش بدبید برگ
فرودوخت بر تارک ترگ ترگ.
فردوسی.
، نگریستن. خیره گشتن و یا چشم فروبستن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی.
دیده فرودوختم تا نه به دوزخ برد
باز نظر می کنم سخت بهشتی وشی.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیدۀ باز.
سعدی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروختن
تصویر فروختن
روشن کردن، روشن شدن، درخشان شدن، روشن کردن آتش یا چراغ و امثال آن، افروزان، افروزیدن، فروزیدن، افروزاندن، افروختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول،
کنایه از نشان دادن حالتی به خصوص کبر و خودپسندی، برای مثال من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت / برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی (سعدی۲ - ۶۰۹)
کنایه از از دست دادن صفات اخلاقی به شیوه ای ناروا در برابر چیزی بی ارزش مثلاً آبروی خود را فروخت،
کنایه از خیانت کردن مثلاً یاران هم بند خود را فروخت،
کنایه از معاوضه کردن، برای مثال دو گیتی به رستم نخواهم فروخت / کسی چشم دین را به سوزن ندوخت (فردوسی - ۵/۳۳۸)
چیزی را در معرض فروش گذاشتن، نشان دادن، عرضه کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
به پایین انداختن، بر زمین گذاشتن، فرو گذاشتن، پایین گذاشتن، آویزان کردن، رها کردن، آویزان شدن، کنایه از خراب شدن، فروهشتن، فروهلیدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ خوَرْ /خُرْ دَ)
فرودآمدن. جای گرفتن: از سرای عدنانی به باغ فرودرود. (تاریخ بیهقی) ، وارد شدن و داخل شدن به سرای و جز آن: بدو داد و به سرای فرودرفت. (تاریخ بیهقی). رجوع به فرودآمدن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ گِ رِ تَ)
آویزان کردن. آویختن:
ازمیان خانه کعبه فروآویختند
شعر نیکو را بزرین سلسله پیش عزی.
منوچهری.
، آویزان شدن. درآویختن:
دو ساعد را حمایل کرد بر من
فروآویخت از من چون حمایل.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ)
غربال کردن. با غربال ریختن و افشاندن. بیختن:
دهر به پرویزن زمانه فروبیخت
مردم را چه خیاره و چه رذاله.
ناصرخسرو.
رجوع به بیختن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ سَدَ)
خم کردن. فروآوردن:
چون دو جهان دیده بر او داشتند
سر ز پی سجده فروداشتند.
نظامی.
، رها کردن.
- دست فروداشتن، دست کشیدن. چیزی را از دست رها کردن:
فروداشت دست از کمربند اوی
شگفتی فروماند از بند اوی.
فردوسی.
، متوقف کردن و مانع حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) :
به دروازه برشان فروداشتند
سوی شهرشان هیچ نگذاشتند.
فردوسی.
و فروداشته است ایشان را به مرو. (تاریخ بیهقی).
زدی دست و پیل دوان را دو پای
گرفتی فروداشتی هم بجای.
اسدی.
نهاد اندر آوردگه، پای پیش
سپه را فروداشت بر جای خویش.
اسدی.
، (اصطلاح موسیقی) بازایستادن از نواختن. ادامه ندادن نوازندگی و خوانندگی: چون مطربان فروداشتند، او چنگ برگرفت و در پردۀ عشاق این قصیده آغاز کرد. (چهارمقاله). رجوع به فروداشت، برداشت و برداشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
پایین آمدن. (یادداشت بخط مؤلف). فروآویختن: آنکه مسترخی گردد و فرودآویزد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به فروآویختن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فروکردن. سپوختن. رجوع به سپوختن و فروکردن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ تَ)
بزیر روان شدن. به پایین جاری گشتن. مقابل بردویدن. سرازیر شدن، چنانکه اشک یا آب فرودود. (یادداشت بخط مؤلف) : عبداﷲ زبیر را سنگی بر روی آمد، خون بر روی وی فرودوید. (تاریخ بیهقی) ، پایین آمدن از بلندی: من از مئذنه فرودویدم و فریاد برآوردم. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ کَ دَ)
چیزی را از بالا به پایین ریختن:
یکروز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بغلط لج بزدش بر در دهلیز.
منجیک ترمذی.
بزد تیغ و انداخت از تن سرش
فروریخت چون رود خون از برش.
فردوسی.
فروریخت از دیده سیندخت خون
که کودک ز پهلو کی آید برون ؟
فردوسی.
نداد ایچ پاسخ مر او را ز شرم
فروریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
آن لعل لعاب از دهن گاو فروریز
تا مرغ صراحی کندت نغز نوایی.
خاقانی.
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی.
سعدی.
یکی طشت خاکسترش بی خبر
فروریختند از سرایی بسر.
سعدی.
، انداختن. افکندن:
که او گفت کز بنده بگریختی
سلیح سواران فروریختی.
فردوسی.
ز شاه کیان خواسته زینهار
فروریختند آلت کارزار.
فردوسی.
، آویختن:
به فتراک پاکان فروریز چنگ
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ.
سعدی.
، ریخته شدن:
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ درخت.
فردوسی.
شکستم سرش چون سر ژنده پیل
فروریخت زو زهر چون رود نیل.
فردوسی.
گلی که باد بر او برجهد فروریزد
چرا دهم دل نیکوپسند خویش بدان.
فرخی.
، خراب شدن و ویران شدن دیوار و سقف. (یادداشت بخط مؤلف) ، پاره پاره شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ قَ سَ)
دوختن در تمام معانی.
- چشم کسی بردوختن، اغفال کردن وی:
او چه کرد آنجا که تو آموختی
چشم ما از مکر خود بردوختی.
مولوی.
- دیده بردوختن، چشم پوشیدن. نظر برگرفتن:
بردوخته ام دیده چو باز از همه عالم
تا دیدۀ من بر رخ زیبای تو باز است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(دِ دَ دَ)
نوشتن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به نوشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رُ دَ)
فرونوردیدن. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرونوردیدن و نوردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ اَ گَ تَ)
نواختن طبل و کوس و جز آن:
فروکوفت بر پیل رویینه خم
دمیدند شیپور با گاودم.
فردوسی.
کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی).
حسن تو هرجا که کوس عشق فروکوفت
بانگ برآمد که غارت دل و دین است.
سعدی.
، زدن. کتک زدن: چندانکه ریش و گریبانش به دست جوان افتاد فرا خود کشید و بی محابا فروکوفت. (گلستان).
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش.
سعدی.
، خرد کردن:
فروکوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
، فرودآوردن بر چیزی:
فروکوفت آن گرز برترک اوی
تو گویی که آن گرز بد مرگ اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
دوختن. خیاطی کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به دوختن شود، شکایت کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروهختن
تصویر فروهختن
فرو کشیدن به پایین کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروریختن
تصویر فروریختن
چیزی را از بالا به پائین ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
فرو کشیدن به پایین کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردوختن
تصویر دردوختن
خیاطی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
((~. تَ))
فروهختن، فرو کشیدن، رو به پایین کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
روشن کردن، روشن شدن، تند شدن آتش، خشمگین شدن، افروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
((فُ تَ))
دادن کالا به کسی در مقابل دریافت پول، وانمود کردن، به رخ کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
Sell
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
vendre
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
vender
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
verkopen
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
vendere
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
продавать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
продавати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
sprzedawać
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
verkaufen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
vender
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از فروختن
تصویر فروختن
बेचना
دیکشنری فارسی به هندی