نواختن طبل و کوس و جز آن: فروکوفت بر پیل رویینه خم دمیدند شیپور با گاودم. فردوسی. کوسها فروکوفتند. (تاریخ بیهقی). حسن تو هرجا که کوس عشق فروکوفت بانگ برآمد که غارت دل و دین است. سعدی. ، زدن. کتک زدن: چندانکه ریش و گریبانش به دست جوان افتاد فرا خود کشید و بی محابا فروکوفت. (گلستان). بدرکردی از بارگه حاجبش فروکوفتندی به ناواجبش. سعدی. ، خرد کردن: فروکوفتند آن بتان را به گرز نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز. عنصری. ، فرودآوردن بر چیزی: فروکوفت آن گرز برترک اوی تو گویی که آن گرز بد مرگ اوی. فردوسی