جدول جو
جدول جو

معنی فروخواندن - جستجوی لغت در جدول جو

فروخواندن
(دُ خوا / خا دَ)
خواندن. قرائت کردن:
بدو داد آن نامۀ پهلوان
فروخواند آن خسرو خسروان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرو ماندن
تصویر فرو ماندن
درماندن، بیچاره شدن، خسته شدن، ناتوان شدن، عاجز شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو خواندن
تصویر فرو خواندن
فراخواندن، صدا کردن، نوشته ای را خواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریواندن
تصویر فریواندن
فریبانیدن، فریب دادن، گول زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروزاندن
تصویر فروزاندن
روشن کردن، درخشان ساختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخواندن
تصویر فراخواندن
احضار کردن، به پیش خواندن، دعوت کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ زَ دَ)
بزیر جاری کردن چون فرودوانیدن آب، اشک و خون. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ نُ / نِ / نَ دَ)
دور کردن و به یک طرف راندن. (برهان). مخفف فرونشاندن. (آنندراج). برطرف کردن و برانداختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ خوا / خا تَ)
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن:
چو پیش آرند کردارت به محشر
فرومانی چو خر بمیان شلکا.
رودکی.
به پیش اندر آورد رستم سپر
فروماند کافور پرخاشخر.
فردوسی.
فروماند از تشنگی کوهزاد
همه کام او خشک و لب پر ز باد.
فردوسی.
سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند
چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ.
فرخی.
امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی).
بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک
با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر.
ناصرخسرو.
لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک
رنج بیماریش بر بستر کشید.
مسعودسعد.
همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی).
از آن سکۀ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای.
نظامی.
فروماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز برخاستن.
نظامی.
نمیدانم دگر اینجا بناچار
چو خر در گل فروماندم بیکبار.
عطار.
اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه).
چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز
فرومی ماند از وصفت سخنگوی.
سعدی.
کرم بجای فروماندگان چو بتوانی
مروت است نه چندانکه خود فرومانی.
سعدی.
فروماندم از کشف این ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
سعدی.
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی.
حافظ.
، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن:
فروماند بر جای، وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل.
فردوسی.
سیاوش فروماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد.
فردوسی.
شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق
به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟
فرخی.
هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد
در آن حدیث فروماند عاجز و حیران.
فرخی.
عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی).
سپهبد فروماند خیره بجای
همی گفت ای پاک و برتر خدای.
اسدی.
آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن:
بخوبی چهر و بپاکی تن
فروماند از آن شیرخوار انجمن.
اسدی.
، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن:
جمله برانداز به استادیی
تا تو فرومانی و آزادیی.
نظامی.
سری بود از مغز و از پی تهی
فرومانده بر تن همه فربهی.
نظامی.
، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد
لغت نامه دهخدا
(مَسْ سا کَ دَ)
فریباندن. فریوانیدن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فریبانیدن و فریوانیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ کَ دَ)
خواندن. آواز کردن. پیش طلبیدن: دهگان و پنجگان را همی درخواندندی (به خانه خواب ذوالاعواد) و همی کشتند، تا مهتران سپری شدند. (مجمل التواریخ و القصص). رجوع به خواندن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ جَ)
خواندن. قرائت کردن: چون یوسف بن عمرو این نامه را برخواند بفرمود تا آن مرد را گردن زدند. (ترجمه طبری بلعمی)... چون این نامه برخوانی نگر تا آنجا درنگ نکنی و باز پس آیی. (ترجمه طبری بلعمی).
از فروغش شب تاری شده مر نقش نگین
ز سر کنگره برخواند مرد ملکا.
ابوالعباس.
جز از نام ایشان بگیتی نماند
کسی نامۀ رفتگان برنخواند.
فردوسی.
فرستاده را پیش بنشاندند
بفرمود تا نامه برخواندند.
فردوسی.
به خرادبرزین چنین گفت شاه
که این نامه برخوان به پیش سپاه.
فردوسی.
براه ترکی مانا که خوبتر گویی
تو شعر ترکی برخوان مرا و شعر غزی.
منوچهری.
در سایۀ گل باید خوردن می چون گل
تا بلبل قوالت برخواند اشعار.
منوچهری.
بونصر مشکان نامه بستد... و بآواز بلند نامه را برخواند. (تاریخ بیهقی).
قدر شب اندر شب قدر است و بس
این بخوان از سوره و معنی بیاب.
ناصرخسرو.
غافل منشین ز دیو و برخوان
برصورت خویش سورهالتین.
ناصرخسرو.
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریدۀ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
اگر نخواندی نعم الختن برو برخوان
اگر ندیدی دفن البنات شو بنگر.
خاقانی.
وگر در راه اودیدی گیایی
ببوییدی و برخواندی ثنایی.
نظامی.
، گلیم سیاه چهارگوشه که عرب آنرا بخود پیچد. برده، یکی آن است. ج، برد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ)
در تداول عامه، غلط خواندن. بد فهمیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دُشْ تَ)
فروریختن. چکانیدن:
به تیر مژه ز آهن فروچکاند خون
چنانکه میر به پولاد سنگ از دل سنگ.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ شُدَ)
پاشیدن. افشاندن. به پایین ریختن و پخش کردن. (یادداشت بخط مؤلف) ، بیرون ریختن:
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت
از دو پسته فروفشاند شکر.
فرخی.
گوهر ز دهن فروفشاندی
بر تارک تاج او نشاندی.
نظامی.
، ریختن و افشاندن گرد و خاک ازروی چیزی:
گرد لشکر فروفشاند همی
زآن سمن زلفکان لاله سپر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دِ تَ)
فروکشتن و اطفاء. (یادداشت بخط مؤلف). خاموش کردن چراغ و آتش و جز آن: قالب برگشت و آتش فرونشاندند. (قصص الانبیاء). دررسی و این آتش فرونشانی. (تاریخ بیهقی). آتش آتش فرومی نشاند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، جایگزین کردن گوهر و دانه های گرانبها بر روی زینت آلات:
زرگرفرونشاند کرف سیه به سیم
من باز برنشاندم سیم سره به کرف.
کسائی.
، تسکین دادن. آرام کردن: به تلطف آن خشم را فرونشانند. (تاریخ بیهقی).
شهوت فرونشان و به کنجی فرونشین
منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام.
ناصرخسرو.
، پایین آمدن. فرودآوردن:
باران دوصدساله فروننشاند
این گرد بلا را که تو انگیخته ای.
عمادی (از سندبادنامه).
، ناپدید کردن: شعلۀ خورشید شعلۀ ناهید فرونشاند. (سندبادنامه) ، نشاندن:
بنشست گردپای و حریفان فرونشاند
پیش کنیزکان و غلامان بر قطار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ گُ دَ)
احضار. گفتن که برگردد. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(دُ دَ دَ)
فروبردن. خوردن، ظاهر نساختن و فروپوشیدن چون خشم خویش فروخوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
پیش خواندن. بسوی خود خواندن. رجوع به فراخواندن و فراز شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از برخواندن
تصویر برخواندن
قرائت کرردن، خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروفشاندن
تصویر فروفشاندن
پاشیدن، افشاندن، پخش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین نشاندن، ته نشین کردن، کم کردن حرارت چیزی، خاموش کردن، کم کردن حدت چیزی، آرام کردن تسکین دادن
فرهنگ لغت هوشیار
منتظر ماندن انتظار کشیدن، درنگ کردن، ناتوان شدن خسته گشتن، ملزم شدن عاجز شدن، نیازمند شدن بینوا گشتن، معزول شدن: دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فرو ماند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پر خواندن
تصویر پر خواندن
پر خواندن حرکات را اشباع (منتهی الارب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو خواندن
تصویر فرو خواندن
خواندن قرائت کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخواندن
تصویر فراخواندن
احضار کردن به پیش خواندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
((~. دَ))
بیچاره شدن، ناتوان شدن، درنگ کردن، معزول شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریواندن
تصویر فریواندن
((فِ یا فَ دَ))
فریباندن، فریب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزاندن
تصویر فروزاندن
((فُ دَ))
فروزانیدن، روشن کردن، درخشان کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرا خواندن
تصویر فرا خواندن
احضار کردن، دعوت کردن
فرهنگ واژه فارسی سره