جدول جو
جدول جو

معنی فروجه - جستجوی لغت در جدول جو

فروجه(فَرْ رو جَ)
جوزۀ مرغ، یعنی بچۀ ماکیان. (غیاث). واحد فروج و فراریج. (اقرب الموارد). رجوع به فروج و فراریج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروقه
تصویر فروقه
سخت ترسنده، بسیار ترسو، جبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشه
تصویر فروشه
بلغور، گندمی که آن را در دستاس بریزند و بگردانند که خرد شود اما آرد نشود، گندم نیم کوفته، دانۀ نیم کوبیده، برغول، افشه، فروشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرزجه
تصویر فرزجه
شیاف، هر داروی جامد و مخروطی شکل که برای معالجه در مقعد داخل می کنند، شاف، شافه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
فرصت پیش آمده بین دو زمان تعیین شده برای انجام کارهای معیّن، مهلت
گشادگی، شکاف میان دو چیز، رخنه، شکاف، فرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروج
تصویر فروج
فرج ها، جمع واژۀ فرج
فرهنگ فارسی عمید
(تَ جَ)
قریه ای است به مصر از کورۀ بحیره، از اعمال اسکندریه که بیشتر در آن ’کمون’ زراعت می شود و آنرا ترنجه گویند. (از معجم البلدان). نام قریه ای بفاصله شش ساعت از اسکندریه. (ابن بطوطه). رجوع به مراصدالاطلاع شود
لغت نامه دهخدا
(فَلْ لو جَ)
ده که به سواد باشد. (منتهی الارب) ، زمین صالح زراعت. ج، فلالیج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
خوشگوار گردیدن آب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
نام ولایتی است و بندری بر ساحل دریای فرنگ. (برهان). بندر نیست، همان کشور فرانسه است: بر قسطنطنیه بگذرد و زمین برجان و فرنجه و شمال اندلس، و به دریای محیط رسد. (التفهیم ابوریحان بیرونی ص 200)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مردن و هلاک گردیدن. (منتهی الارب). موت. (از اقرب الموارد)
خشم گرفتن و برافروخته گردیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ زِ)
به معنی صفت که مقابل ذات است. چون فروز به معنی روشنی است و بروشنی چیزها شناخته شود، همچنین فروزه یعنی صفت معرف و شناسای حقیقت چیزها خواهد بود. (از انجمن آرا) (آنندراج) (از فرهنگ دساتیر). برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است
لغت نامه دهخدا
(فَ شَ / شِ)
به معنی افروشه که حلوایی است گیلانیان را. (برهان). و آن حلوایی است متخذ از آرد و روغن و عسل یا شکر. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به افروشه و آفروشه شود، لوزینه را نیز گویند، یعنی هر چیز که در آن مغز بادام کرده باشند. (برهان). رجوع به فروشک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
دوری گذاشتن میان هر دو پای خود در رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ جَ / جِ)
زشت. نازیبا. ناپاک. چرکین. (آنندراج). فرخج. فرخچ. رجوع به فرخج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ زِ جَ)
معرب پرزه. شیاف. حمول. (یادداشت به خط مؤلف). معرب پرچه. (آنندراج). چیزی که زنان برای مداوا به خود برگیرند. (تاج العروس). ج، فرازج، فرزجات. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به پرزه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ جَ)
رخنه و شکاف و منه: فرجهالحائط. (منتهی الارب). در دیوار و مانند آن شکاف، هر جای ترسناک، جایی که مردم در مجلس وموقف باز می کنند. (از اقرب الموارد) ، میانۀ انگشتان. (زمخشری) ، انفراج. (منتهی الارب). هر گشادگی بین دو چیز. (اقرب الموارد) ، فرصت. مهلت. (ناظم الاطباء) :
سخن در فرجه ای پرور که فرجام
ز واگفتن تو را نیکو شود نام.
نظامی.
- بی فرجه، بی مهلت. بی مدت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروهه
تصویر فروهه
زیرکی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فرنج، شکاف ها زهار ها جوجه مرغ خانگی جوجه ماکیان جمع فرجه شکافها رخنه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروجه
تصویر هروجه
هرسان هرطور هرطریق. یا به هروجه. بهرطریق بهرنحو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مروجه
تصویر مروجه
مونث مروج. مونث مروج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلوجه
تصویر فلوجه
دیه ده، خاک خوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروسه
تصویر فروسه
از ریشه پارسی اسپ سواری، اسپ شناسی، سوار کاری سوار خوبی
فرهنگ لغت هوشیار
ترسنده، بند بند نامه بند گیاه به غایت ترسنده و جبان: هر فرت فروقه به گوشه ای افتاده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروله
تصویر فروله
توت فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
رخنه و شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروده
تصویر فروده
بریان کرده برشته گردیده، چوبی که در پس در خانه اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روجه
تصویر روجه
شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پرچه پرزگ پرزه (شیاف) آنچه زنان بخود بر گیرند شیاف شافه پرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرنجه
تصویر فرنجه
فرنگیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
((فُ رْ جِ))
رخنه، شکاف، جمع فرج، مهلت، فاصله زاویه میان دو صفحه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروده
تصویر فروده
((فُ دِ یا دَ))
بریان کرده، برشته گردیده، چوبی که در پس در خانه اندازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروقه
تصویر فروقه
((فُ قَ یا ق))
به غایت ترسنده و جبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزجه
تصویر فرزجه
((فَ زَ جَ یا جِ))
آن چه زنان به خود برگیرند، شیاف، شافه، پرزه، پرزگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروزه
تصویر فروزه
تشعشع، اشعه، صفت
فرهنگ واژه فارسی سره