جدول جو
جدول جو

معنی فروبست - جستجوی لغت در جدول جو

فروبست
(بَ دَ / دِ)
مخفف فروبسته:
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فروبستش آورد باز.
نظامی.
رجوع به فروبسته شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از روبسته
تصویر روبسته
آنکه یا آنچه دارای پوشش باشد، روپوشیده، برای مثال خوب رویان گشاده رو باشند / تو که روبسته ای مگر زشتی (سعدی - لغت نامه - روبسته)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو بستن
تصویر فرو بستن
بستن، کنایه از پیچیده و دشوار شدن، برای مثال به حاجتی که روی تازه روی وخندان رو / فرونبندد کار گشاده پیشانی (سعدی - ۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرودست
تصویر فرودست
زیردست، پست، زبون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروتست
تصویر پروتست
اعتراض، پرخاش، در بانکداری اعتراض نسبت به نکول برات یا تاخیر پرداخت وجه سفته و برات، واخواست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروسیت
تصویر فروسیت
سواری کردن، ماهر بودن در سواری و شناختن اسب، سوارکاری
فرهنگ فارسی عمید
(کَ ثَ بَ)
فروسه. سواری. سوارکاری. (یادداشت بخط مؤلف). سواری اسب وشناختن اسب. (غیاث). رجوع به فروسه و فروسیه شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
شستن و پاکیزه کردن:
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی رازی.
- دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
چو در کیلۀ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.
سعدی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
سعدی.
، زدودن و پاک کردن:
آن کو ز دل خلق فروشست بمردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال.
فرخی.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
به می زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد.
فروشست خور تختۀ لاجورد
بسیمین نقطها بزد آب زرد.
اسدی.
گرد از دل سیاه فروشوید
حج و نماز و روزۀ پیوسته.
ناصرخسرو.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
هوا را بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از طرف خاور.
ناصرخسرو.
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج.
نظامی.
جهاندار فرمود کآن زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد.
نظامی.
خردمند شه گفت کای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد.
نظامی.
گر طبیبی را رسد زینسان جنون
دفتر طب را فروشوید به خون.
مولوی.
الا ای ترک آتش روی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم.
سعدی.
، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ رِ)
پاکیزه شده. شسته:
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه.
نظامی.
رجوع به فروشستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
بیشتر با فعل آمدن به کار رود و بمعنی پیش آمدن باشد:
مگر باز سپید آمد فرادست
که گلزار شب از زاغ سیه رست ؟
نظامی.
چو عیسی بر دو زانو پیش بنشست
خری با چارپا آمد فرادست.
نظامی.
، با فعل دادن، بمعنی سپردن و تسلیم کردن: ابوالقاسم بدین تسویل و تخجیل فریفته شدو زمام خویش فرا دست نصر داد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 231)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ)
بستن. با دقت بستن:
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه، به فلج و به پژاوند.
رودکی.
رجوع به بستن شود.
- در فرابستن، مسدود کردن. پیش کردن در:
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ)
زیادت بود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال) :
ای جای جای کاسته به خوبی
باز از تو جای جای فرابسته.
دقیقی (از اسدی).
مؤلف در حاشیۀ نسخۀ چاپ مأخذ فوق حدس زده اند که صحیح آن ’فزایسته’ باشد، و صحت این حدس قطعی به نظر میرسد
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
برومند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
منسوب به بنگاله که آن را فرودست نیز نامند. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
بسته. گره خورده. مقابل گشوده:
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فروبستۀ ما بگشایند؟
حافظ.
رجوع به فروبستن شود
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ نُ / نِ / نَ دَ)
بستن:
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند.
رودکی.
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان.
فرخی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
، بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن:
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک.
نظامی.
- فروبستن چشم از چیزی، صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن:
دلاّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی (گلستان).
- فروبستن دیده، چشم بر هم نهادن.
- ، در بیت زیر کنایه است از مردن:
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه.
نظامی (اقبالنامه ص 257).
، بسته شدن. بند آمدن.
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت.
فردوسی.
- فروبستن دم، خاموشی گزیدن. سکوت کردن:
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم.
فردوسی.
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
خاقانی.
- فروبستن زبان کسی، از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن:
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
خاقانی
به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش.
نظامی.
- فروبستن گوش از چیزی، آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن:
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش.
نظامی.
- فروبستن گویائی، فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن:
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی.
سعدی (طیبات)
- فروبستن نطق، خاموش گردیدن. زبان بسته شدن:
دل بشد از دست، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم.
خاقانی.
، مقید کردن:
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
سعدی (بوستان)
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب.
سعدی (بدایع)
- فروبستن دست کسی از عمل، او را از آن کار بازداشتن:
وفاتش فروبست دست از عمل.
سعدی (بوستان)
- فروبستن دست و پای کسی، کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او:
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای.
نظامی.
، منعقد کردن:
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند.
خاقانی.
، ضد گشادن. بستن:
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
نظامی.
، سد کردن. مانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ بَ تَ / تِ)
پیچیدگی:
چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره گشا می باش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
ولایت بنگاله را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ)
صاحب غیاث اللغات و به تبع او آنندراج این ترکیب را آورده و به آن معنی ’کنایه از تمام یعنی بی تصرف غیری’ داده اند، اما متداول دربست است. همه. تمام. سراسر. کاملاً. تماماً. (ناظم الاطباء). رجوع به دربست شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن بشستن، محو کردن پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برودست
تصویر برودست
برومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زدوبست
تصویر زدوبست
ساخت و پاخت، قرار و مدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روبستن
تصویر روبستن
حجاب بر چهره انداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو بستن
تصویر فرو بستن
بستن مسدود کردن، مضبوط کردن، یا فرو بستن چشم بستن چشم، طمع بریدن
فرهنگ لغت هوشیار
زیر دست، زبون پست فرومایه، ناتوان، گویندگی و خوانندگی که چند کس آواز را با هم یکی کنند و کوک سازند و بادایره و امثال آن اصول نگاه دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرودستی
تصویر فرودستی
تنگدستی، زیردست دیگران بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرابستن
تصویر فرابستن
محکم بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروبسته
تصویر فروبسته
گره خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروتست
تصویر پروتست
اعتراض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرودستی
تصویر فرودستی
((~. دَ))
پستی، حقارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرودست
تصویر فرودست
زیر دست، پست، فرومایه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن، محو کردن، پاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرونشست
تصویر فرونشست
آپزمان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرو دست
تصویر فرو دست
مستضعف
فرهنگ واژه فارسی سره
زیردست، پست، دون، فرومایه، حقیر، ناتوان
متضاد: بالادست، فرادست
فرهنگ واژه مترادف متضاد