معنی فروسیت فروسیت سواری کردن، ماهر بودن در سواری و شناختن اسب، سوارکاری تصویر فروسیت فرهنگ فارسی عمید
فروسیت فروسیت فروسه. سواری. سوارکاری. (یادداشت بخط مؤلف). سواری اسب وشناختن اسب. (غیاث). رجوع به فروسه و فروسیه شود لغت نامه دهخدا
بروسین بروسین شبه قلیایی که آنرا از جوزالقی استخراج کنند. کریستالهای آن استوانه یی شکل بیرنگ و بی مزه است و از سمهای مهلک محسوب میگردد. در طب مورد استعمال دارد فرهنگ لغت هوشیار
فاگوسیت فاگوسیت سلولی که بتواند اجزای آلی یا غیر آلی اطراف خود را بخورد، بیگانه خوار فرهنگ فارسی عمید
فرودین فرودین فروردین، ماه اول سال خورشیدی پس از اسفند و پیش از اردیبهشت، ماه اول بهار، روز نوزدهم از هر ماه خورشیدی فرهنگ فارسی عمید