جدول جو
جدول جو

معنی فرضاخه - جستجوی لغت در جدول جو

فرضاخه
(فِ خَ)
مؤنث فرضاخ. زن بزرگ پستان. فرضاخیه. (از منتهی الارب). مؤنث فرضاخ. زن چاق پهن پستان، خرمابن جوان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرحانه
تصویر فرحانه
(دخترانه)
مؤنث فرحان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فریانه
تصویر فریانه
(دخترانه)
نام پادشاهی افسانه ای هم زمان با اسکندر مقدونی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرغانه
تصویر فرغانه
(دخترانه)
نام شهری در ترکستان قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرزانه
تصویر فرزانه
(دخترانه)
دانشمند، عاقل و عالم، خردمند، دانا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرواره
تصویر فرواره
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار
پربار، پرواره، فروار، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
راست شدن موی بر اندام از لرزه و ترس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرزانه
تصویر فرزانه
شریف، پاک نژاد
حکیم، عالم، دانشمند، عاقل، دانا، خردمند، خردپیشه، باخرد، صاحب خرد، خردور، اریب، پیردل، نیکورای، متفکّر، فروهیده، حصیف، داناسر، فرزان، بخرد، متدبّر، راد، خردومند، لبیب
فرهنگ فارسی عمید
(غَ رَ نَ / نِ)
بدخواهانه. به طور بدخواهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ / تِ)
افراخته. افراشته.
- فراخته بال:
چیست مرغابی فراخته بال
سر او را به دو جهت منقار.
سوزنی.
- فراخته سر:
بر هفت فلک، فراخته سر
تاج قزل ارسلان ببینم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(قِ بَ)
قرضاب. (منتهی الارب). رجوع به قرضاب شود، قراضب. (اقرب الموارد). رجوع به قراضب شود
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ / نِ)
حکیم. دانشمند. عاقل. (برهان). بخرد. فرزان. فیلسوف. مقابل دیوانه. (یادداشت به خط مؤلف). در زبان پهلوی فرزانک، در هندی باستان پر، پیشوند به معنی پیش + جان یا جانتی به معنی شناختن و فهمیدن. قیاس کنید با جان در زبان ارمنی به معنی دانستن. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
ابله و فرزانه را فرجام، خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی سرخسی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه
به تیمار و عذاب اندر، ابا دولت به پیکار است.
خسروی سرخسی.
نباشد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل این هر دو نبرد نسل فرزانه.
کسایی.
چنین یافت پاسخ ز فرزانگان
ز خویشان نزدیک و بیگانگان.
فردوسی.
بپرسید از او دخت افراسیاب
که فرزانه شاها چه دیدی به خواب.
فردوسی.
به رستم چنین گفت کاوس کی
که ای گرد فرزانۀ نیک پی.
فردوسی.
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند و ز ماندنش هیچ سود.
لبیبی.
نبوم ناسپاس از او که ستور
سوی فرزانه، بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو.
فرزانه و صدر اجل و صاحب عالم
کافراخته شد زو علم صاحب رایان.
سوزنی.
ستوده نایب فرزانه فخر دین احمد
که فخر دین را هست از جمال او مفخر.
سوزنی.
این از آن پرسان که آخر نام این فرزانه چیست ؟
وآن بدین گویان که آخر جای این ساحر کجا؟
خاقانی.
گیرم آن فرزانه مرد آخر خیالش هم نمرد
هم خیالش دیدمی در خواب اگر بغنودمی.
خاقانی.
فی المثل تو خود اگر آب خوری
جز ز جوی دل فرزانه مخور.
خاقانی.
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار.
نظامی.
خبر دادندش آن فرزانه پیران
ز نزهتگاه آن اقلیم گیران.
نظامی.
اگر برجان خود لرزد پیاده
به فرزینی کجا فرزانه گردد؟
عطار.
چون خلیل حق اگر فرزانه ای
آتش آب توست و تو پروانه ای.
مولوی.
جوانی هنرمند و فرزانه بود
که در وعظ چالاک و مردانه بود.
سعدی.
گزیدند فرزانگان دست فوت
که در طب ندیدند داروی موت.
سعدی.
خلق میگویند جاه و فضل در فرزانگی است
گو: مباش اینها که ما فارغ از این فرزانه ایم.
سعدی.
به درآی ای حکیم فرزانه
پر نشاید نشست در خانه.
اوحدی.
نقد امروز مده نسیۀ فردا مستان
که یقین را ندهد مردم فرزانه به شک.
ابن یمین.
مرد فرزانه کز بلا ترسد
عجب در فکر او خطا نبود.
ابن یمین.
گر از این منزل ویران به سوی خانه روم
دگرآنجا که روم عاقل و فرزانه روم.
حافظ.
- فرزانه خوی، کنایه از پسندیده خوی به اعتبار زیرکی و فطانت. (آنندراج).
- فرزانه رای، آنکه رای و اندیشۀ حکیمانه دارد:
پزشکان گزین دار فرزانه رای
به هر درد دانا و درمان نمای.
اسدی.
کهن دار دستورفرزانه رای
به هر کار یکتادل و رهنمای.
اسدی.
- فرزانه رایی، نیک اندیشی. بخردی. فرزانگی:
به جا آر فرزانه رایی بسی
یک امروزشان کن ز درگه گسی.
فردوسی.
- فرزانه زن، زن بخرد و عاقل:
چنین پاسخ آورد فرزانه زن
که با موبدی یکدل و رایزن.
فردوسی.
- فرزانه گوهر، پاک نژاد:
به باده درون گوهر آید پدید
که فرزانه گوهر بود یا پلید.
فردوسی.
- فرزانه مرد، مرد بخرد. مقابل فرزانه زن:
فریبش نخورده ست فرزانه مرد
که گیتی چو دامی است پر داغ و درد.
اسدی.
- فرزانه هوش، بخرد. باهوش. فرزانه رای:
همان نیز ملاح فرزانه هوش
’مشو’ گفت ’بر جان سپردن مکوش’.
فردوسی.
همیدونش دستور فرزانه هوش
بسی گفت کاین جنگ و کین را مکوش.
اسدی.
، نزد محققین آنکه مجرد و مطلق العنان باشد. (برهان) ، شریف. پاک نژاد. محترم، سعادتمند، مبارک. خجسته، بافراست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
قطعۀ بزرگی از خمیرمایه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
شهری است خرم (به ناحیت غرب) و مردمانی اند آمیزنده و با خواستۀ بسیار و این شهر به قیروان نزدیک است. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(فَ با رَ / رِ)
فر و شأن و شوکت و عظمت. (انجمن آرا) (آنندراج) (برهان). از برساخته های دساتیر است. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فَ یَ)
نام دهی که متعلق به قوم فراخیه بوده است. (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(فَ یَ)
نام قومی از تخس. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ازقرای بزرگ افریقاست در سفاقس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
مؤنث فرفار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فرفار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خِ)
پسر آرته. وی با بوبارس پسر مگاباس بفرمان خشیارشا برای جنگ با یونانیان مأمور حفر کانالی در حوالی کوه آتس گردید. (ایران باستان ص 714)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ لَ / لِ)
به معنی فروال است که خانه تابستانی و بالا خانه اطراف گشاده باشد. (برهان). رجوع به فربال، فرباله، فروار و فرواره شود
لغت نامه دهخدا
(فِ خی یَ)
زن بزرگ پستان. (منتهی الارب). امراءه ضخمه عریضهالثدیین و یاء آن برای مبالغه است. (از اقرب الموارد). رجوع به فرضاخ و فرضاخه شود
لغت نامه دهخدا
(فِ)
سطبر، پهن جثه یا درازبالا. (آنندراج). عریض. (اقرب الموارد). رجل فرضاخ، مرد سطبر پهن جثه یا درازبالا. (منتهی الارب). مرد پهن سطبر و پرگوشت و نیزگویند طویل. مؤنث آن فرضاخه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ / خِ)
موی بر اندام راست شدن. فراخیدن. (یادداشت بخط مؤلف). قشعریره. (منتهی الارب). رجوع به فراخیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرحانه
تصویر فرحانه
مونث فرحان و سماروغ سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرفاره
تصویر فرفاره
پارسی تازی گشته از فرفره و از فرفار باد نما، یک درخت فرفار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرقاطه
تصویر فرقاطه
کشتی جنگی بادبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرزانه
تصویر فرزانه
حکیم و دانشمند و عاقل، فیلسوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرشایه
تصویر فرشایه
پارسی تازی گشته فرچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
موی بر اندام راست شدن قشعریره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغانه
تصویر فرغانه
شعبه ایست از نهاوند نهاوندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخته
تصویر فراخته
((فَ تِ))
بلند کرده، بالا برده، افراخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزانه
تصویر فرزانه
دانشمند، حکیم، جمع فرزانگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخه
تصویر فراخه
((فَ خِ))
لرزه، رعشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزانه
تصویر فرزانه
فیلسوف، حکیم
فرهنگ واژه فارسی سره