جدول جو
جدول جو

معنی فرسق - جستجوی لغت در جدول جو

فرسق
(فِ سِ)
شفتالو یا نوعی از آن. (منتهی الارب). خوخ یانوعی از آن که سرخ و بی پرز است و یا نوعی که از هسته نیک جدا شود. (اقرب الموارد). رجوع به فرسک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فریق
تصویر فریق
گروه، دسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراق
تصویر فراق
جدا شدن و دور شدن از یکدیگر، جدایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروق
تصویر فروق
فریق ها، گروه ها، دسته ها، جمع واژۀ فریق برای مثال خسرو صاحب القرآن، تاج فروق خسروان / جعفر دین به صادقی، حیدر کین به صفدری (خاقانی - ۴۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسا
تصویر فرسا
فرسودن، پسوند متصل به واژه به معنای فرساینده، برای مثال طاقت فرسا، دست فرسود جود تو شده گیر / تروخشک جهان جان فرسای (انوری - ۴۵۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسک
تصویر فرسک
نوعی نقاشی دیواری که بر روی گچ مرطوب انجام می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسخ
تصویر فرسخ
واحد اندازه گیری مسافت، تقریباً برابر با ۶ کیلومتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاسق
تصویر فاسق
مردی که با زن شوهردار رابطۀ جنسی دارد، کسی که مرتکب فسق شود، فاجر، گناهکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرسپ
تصویر فرسپ
تنۀ درخت، چوب یا تیر بزرگی که در ساختن سقف خانه به کار می رود، شاه تیر، بالار، پالار، پالاری، بالاگر، حمّال، سرانداز، افرسب، فرسپ، داربام، برای مثال بام ها را فرسپ خرد کنی / از گرانیت، گر شوی بر بام (رودکی - ۵۲۵ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
(فُ سی ی)
فارسی. منسوب به فرس. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ سی ی)
گوژپشت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَنْ)
جدایی. دوری. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). از یکدیگر جدا شدن. (زوزنی) (منتهی الارب). از هم جدا شدن. به فتح هم آمده است: هذا فراق بینی و بینک. (قرآن 78/18). (اقرب الموارد). مقابل وصال:
به وصال اندر ایمن بدم از گشت زمان
تا فراق آمد بگرفتم چون برخفجا.
آغاجی.
با وصال تو بودمی ایمن
در فراقم بمانده چون برخنج.
آغاجی.
روز من گشت از فراق تو شب
نوش من شد از آن دهانت گبست.
اورمزدی.
دلم تنوره و عشق آتش و فراق تو داغ
جگر معلق بریان و سل پوده کباب.
طیان.
ای فراق تو دل ما بندگان را سوخته
صدهزاران شکر یزدان را که رستیم از فراق.
منوچهری.
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی.
ابوالفرج رونی.
لابد فراق او بر وصال باید گزید. (کلیله و دمنه).
بر دل غم فراقت آسان چگونه باشد؟
دل را قیامت آمد، شادان چگونه باشد؟
خاقانی.
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید.
خاقانی.
در پای فراق تو شوم کشته
چون وصل تو دسترس نمی آید.
عطار.
کار یعقوب است از سوز فراق
دیده ای را بیت الاحزان باختن.
عطار (دیوان ص 482).
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق.
مولوی.
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار.
سعدی (گلستان).
گفت هذا فراق یا موسی
چون تویی بی وفاق یا موسی.
اوحدی.
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت
فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت.
حافظ.
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق.
حافظ.
روزی که در فراق جمال تو بوده ام
گریان در اشتیاق وصال توبوده ام.
جغتایی.
، (اصطلاح صوفیه) در اصطلاح صوفیه مقام غیبت را گویند که از وحدت محجوب باشد که اگر یک لمحه عاشق از معشوق خود جداشود آن فراق صدساله بود. و نیز فراق، غیبت را گوینداز مقام وحدت یعنی بیرون آمدن سالک از وطن اصلی که عالم بطون است به عالم ظهور و از عالم ظهور به عالم بطون وصال است و این وصال جز از راه مرگ صوری حاصل نشود. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سیدجعفر سجادی) :
فراق روی تو بسیار شد چه چاره کنم
مگر لباس حیاتی که هست پاره کنم.
امیرحسن (از آنندراج از بهارعجم)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گوسفندان گم شده. (منتهی الارب). الفرق للقطع المذکور. (اقرب الموارد) ، مردم بیشتر از فرقه. ج، افرقا، افرقه، فرق، فروق. چه بسا ’فرق’ به معنی جماعت به کار رود چه کم و چه بسیار باشد. (از اقرب الموارد). گروه. (ترجمان علامۀ جرجانی) :
خر کمیز خر ببوید بر طریق
مشک چون عرضه کنم بر این فریق.
مولوی.
گفتم میان عابد و عالم چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن این فریق را؟
سعدی.
، جاورس. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
زناکار. (منتهی الارب). تبه کار. فاجر. (یادداشت بخط مؤلف) ، ناراست کردار. (منتهی الارب) :
چون نیم زاهد و نیم فاسق
از چه قومم، بدانمی ای کاش.
عطار.
گر تو زآن فاسق ستانی داد من
بر تو و داد تو خوانم آفرین.
خاقانی.
ج، فاسقون، فسّاق، فسقه. (اقرب الموارد). در فارسی بصورت فاسقان جمع بسته شده است:
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم.
سعدی.
، در تداول عامه، مردی که با زن شوهردار دوستی و هم نشینی و هم صحبتی کند
لغت نامه دهخدا
(پُ سُ)
جانوری است که آنرا راسو گویند و بعربی ابن عرس خوانند اگر درون شکم او را نمک سود کرده او را خشک سازند دو مثقال آن دفع (رنج) باد سموم (زدگی) کند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(بَ سَ)
نام یکی از ممالیک سلطان طغرل بیگ ابی طالب محمد است و او از امرا و اعیان دولت سلجوقیه است. (تاریخ گزیده ص 452 چ اروپا). رجوع به اخبار الدوله السلجوقیه ص 71 شود و طبقات سلاطین اسلام لین پول شود
لغت نامه دهخدا
(فُ سی ی)
منصور بن حسن بن منصور الفرسی. متولد به سال 617ه. ق. و متوفی به سال 700 هجری قمری / 1300 میلادی از ادبای یمن و از اعیان دبیران دستگاه مظفریه و صدر دولت مؤیدیه بود. و او را در معرفت ادب و کثرت محفوظات در آن سامان نظیری نبود. وی در جبله درگذشت. (از اعلام زرکلی ج 3 ص 1073 از عقوداللؤلؤیه ج 1 ص 239)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرسق
تصویر پرسق
واژه در آنندراج آمده و کجایی بودنش آشکار نیست راسو از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسب
تصویر فرسب
چوب بزرگی که بام خانه را بدان پوشند شاه تیر
فرهنگ لغت هوشیار
بلاده دژوند تبهکار ناراستکار، یارو مردی که در پیوند با زن شوهر دار است تبهکار گنهکار ناراست کردار، مردی که با زن شوهر دار دوستی و هم صحبتی کند، جمع فساق فسقه فاسقین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراق
تصویر فراق
جدایی، دوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسی
تصویر فرسی
جمع فریس، کشتگان اسپ شناسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرسن
تصویر فرسن
سول هم آوای کهن ناخن پای شتر را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته فرسک شفتالو از گیاهان فرانسوی گچنگار نقاشی به وسیله آب رنگ بر سطح گچی مرطوب دیوار. در فرسنگ سازی از آن جهت آب رنگ بکار میبرند که رنگها از متن دیوار نفوذ کنند و جزو زمینه بنظر آیند
فرهنگ لغت هوشیار
فرسنگ، آن مسافت سه میل باشد که دوازده هزار گز یا ده هزار گز شود، قریب شش کیلومتر
فرهنگ لغت هوشیار
در ترکیب به معنی فرساینده آید به معانی ذیل الف - خسته کننده رنج دهنده جانفرسای روانفرسای طاقت فرسای ب - محو کننده نابود کننده، جمع ساینده: فرقد فرسای گردون فرسای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریق
تصویر فریق
گروهی از مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروق
تصویر فروق
مرد ترسنده و بیمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاسق
تصویر فاسق
((س))
گناهکار، بدکار، در فارسی به معنی مردی که با زن شوهردار رابطه نامشروع دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فریق
تصویر فریق
((فَ))
گروه، گروه مردم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراق
تصویر فراق
((فِ))
جدا شدن، دور شدن، جدایی، دوری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروق
تصویر فروق
((فَ))
مرد ترسنده، ترسان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسپ
تصویر فرسپ
((فَ رَ))
شاه تیره، چوب بزرگی که در ساختن سقف خانه به کار می رود، پارچه های رنگارنگ که در نوروز و جشن های دیگر در و دیوار دکان ها و خانه ها را بدان آرایش کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرسخ
تصویر فرسخ
((فَ رْ سَ))
فرسنگ، واحدی برای اندازه گیری مسافت، تقریباً شش کیلومتر، فرزنگ، پرسنگ، فرسنگ
فرهنگ فارسی معین
((فِ رِ))
نقاشی به وسیله آب رنگ بر سطح گچی مرطوب دیوار. در فرسک سازی از آن جهت آب رنگ به کار می برند که رنگ ها از متن دیوار نفوذ کنند و جزو زمینه به نظر آیند
فرهنگ فارسی معین