جدول جو
جدول جو

معنی فرخجی - جستجوی لغت در جدول جو

فرخجی
زشت، نازیبا، برای مثال نامم همای دولت و شهباز حضرت است / نه کرکس فرجحی و نه زاغ تخجم است (خاقانی - ۸۴۳)
تصویری از فرخجی
تصویر فرخجی
فرهنگ فارسی عمید
فرخجی
(فَ رَ)
پلشتی. زشتی. زبونی. بدی. (برهان). پلیدی. زشتی. پلشتی. (یادداشت به خط مؤلف). از: فرخج + یاء مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نیز روا دارد از فرخجی این شعر
گر به چنین شعر من ورا نستایم.
سوزنی.
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است.
خاقانی.
رجوع به فرخج و فرخچ شود
لغت نامه دهخدا
فرخجی
زشتی بدگلی، ناشایستگی عدم تناسب، پلیدی، سستی ناتوانی
تصویری از فرخجی
تصویر فرخجی
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، برای مثال ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج / نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۹)، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ورخجی
تصویر ورخجی
زشتی، بی مقداری، پستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخوی
تصویر فرخوی
خوش خلق، خوش اخلاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجی
تصویر فرجی
جامۀ ردامانندی که بر روی جامه های دیگر بر تن می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(فُ رَ)
منسوب به فرج که نام قریه ای است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ گَ)
دهی است از دهستان جندق بیابانک بخش خور بیابانک شهرستان نائین، واقع در 14هزارگزی شمال باختری خور، متصل به راه خور به جندق. ناحیه ای است واقع در جلگه، معتدل و دارای 632 تن سکنه. از قنات مشروب میشود. محصولاتش غلات و خرما است. اهالی به کشاورزی گذران میکنند. هنر دستی زنان کرباس بافی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
گرگانی. از شعرای آل سلجوق. (چهارمقالۀ عروضی چ معین ص 45). احتمال میرود مراد فخرالدین اسعد جرجانی صاحب مثنوی معروف ویس و رامین باشد و ’فرخی’ سهواً به جای ’فخری’ نوشته شده باشد. (از تعلیقات چهارمقاله به قلم محمد قزوینی). در یک نسخه از تاریخ گزیده نیز ’برخی گرگانی’ آمده. امابرخی با باء بلاشک غلط است، چنانکه از ذکر آن مابین اسماء دیگر که به ترتیب حروف معجم است واضح میشود و مقصود ناسخ لابد ’فرخی’ با فاء بوده است و اگرچه فرخی نیز ظاهراً غلط است به جای ’فخری’ ولی توارد جمیع نسخ چهارمقاله با این نسخۀ تاریخ گزیده، فرخی به جای فخری، توارد غریبی است و انسان را به شک می اندازد که شاید فی الواقع تخلص این شاعر فرخی بوده است نه فخری، لکن این شک فقط توهم و احتمال ضعیفی است و مشهور درنزد عامۀ ناس و مسطور در غالب کتب تذکره و غیرها، فخر یا فخری گرگانی است. (از تعلیقات چهارمقاله حواشی معین ص 144). رجوع به فخرالدین اسعد گرگانی شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
مبارکی. میمنت. یمن. خجستگی. فرخندگی. (یادداشت به خط مؤلف). کامیابی: از هیچ جنگ روی نگردانیده بود الا به فرخی و فیروزی. (تاریخ بلعمی).
کز او فرخی بود و پیروزیش
همان کام و نام و دل افروزیش.
فردوسی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
برو به فرخی و فال نیک و طالع سعد
به تیغ تیز ز دشمن برآر زود دمار.
فرخی.
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد به کار ملک مر او را بود معین.
فرخی.
مرا جمال تو هر روز عید نوروز است
ز عید و نوروزم با فرخی و بهروزی.
سوزنی.
قفل غم را درش کلید آمد
کآمد او فرخی پدید آمد.
نظامی.
چون جهان زو گرفت پیروزی
فرخی بادش از جهان روزی.
نظامی.
مرغی که همای نام دارد
چون فرخی تمام دارد.
نظامی.
رجوع به فرخ و فرخندگی شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رُ)
منسوب به فرخ که نام مردی است. (سمعانی). رجوع به فرخ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
عبدالله بن ابراهیم بن علی بن محمد فقیه، مکنی به ابوبکر. ازمردم قریۀ فرج و شیخی صالح و پارسا بود. وی از ابوطالب حمزه بن حسین حدیث شنید. ابوالقاسم هبه الله بن عبدالوارث شیرازی از او روایت کند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
نوعی از قبای بی بند گشاد و در پیش آن بعضی تکمه افزایند و بیشتر بر فراز جامه پوشند. (آنندراج). بغلتاق. بغلطاق. بغطاق. (یادداشت به خط مؤلف) : هفت فرجی آوردند. (تاریخ بیهقی).
صوفیی بدرید جبه در حرج
پیشش آمد بعد بدریدن فرج
کرد نام آن دریده فرّجی
این لقب شد فاش زان مرد نجی.
مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 354-355).
ز چکمه و فرجی خرمی است قاری را
خنک تنی که وی از همبران خودشادست.
نظام قاری (دیوان البسه ص 40)
لغت نامه دهخدا
(رُخْ خَ)
منسوب است به رخجیه که قریه ای است در نزدیکی بغداد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ)
ورخچی. زشتی و زبونی و پلیدی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
منسوب است به فرج که نام مردی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
معرب چرخچی. توپچی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
منسوب به فرنجه که ولایتی است و جمعی از رومیان بدانجا منسوب اند. (سمعانی). رجوع به فرنگی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
رفتاری است و آن جهجهان رفتن باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ جَ / جِ)
زشت. نازیبا. ناپاک. چرکین. (آنندراج). فرخج. فرخچ. رجوع به فرخج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
محمد بن حامد بن احمد فقیه، مکنی به ابی بکر. از ابورجاء محمد بن حمدویه و گروهی دیگر حدیث شنید و ابوعبدالله محمد بن احمد از او روایت کند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
منسوب به فرخشان که از قراء بخاراست. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رُخْ خَ)
ابوالحسن علی بن حسین. او راست: احاسن المحاسن، چ 1301 هجری قمری (از معجم المطبوعات ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت بدگل نازیبا، نامتناسب ناشایسته، پلید، سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه را شاد فراهم آورنده آنندراج از غیاث اللغات برگرفته و آن را تازی دانسته یک لا گونه ای پوشش در ویشانه است نوعی جبه صوفیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورخجی
تصویر ورخجی
ورخچی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرجی
تصویر فرجی
((فَ رَ))
خرقه، نوعی لباس بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
((فَ رَ خْ))
زشت، نازیبا، نامتناسب، ناشایسته، ناپاک، پلید، سست، ضعیف
فرهنگ فارسی معین
دیدن فرجی دیبا به خواب، کسی را که دیباپوش است، نیک بود و مردم پارسا را بد باشد و فرجی برد به خواب دیدن، دلیل منفعت بود و فرجی پشمین و کرباسین، دلیل بر قوت دین بود. جابرمغربی گوید: اگر بیند فرجی نو و پاکیزه پوشیده بود، دلیل است دیندار و پارسا بود. اگر بیند فرجی سرخ پوشیده بود، دلیل خیر بود اگر فرجی کبود بیند، دلیل مصیبت بود - محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب