جدول جو
جدول جو

معنی فرخجه - جستجوی لغت در جدول جو

فرخجه
(فَ رَ جَ / جِ)
زشت. نازیبا. ناپاک. چرکین. (آنندراج). فرخج. فرخچ. رجوع به فرخج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
بیماری ویروسی که باعث ایجاد تب، تورم غدد و بروز دانه ها و لکه های سرخ رنگ روی پوست صورت و دیگر قسمت های بدن می شود و عوارض آن بیش تر از سه روز طول نمی کشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخشه
تصویر فرخشه
نوعی شیرینی که از آرد سفید، شکر، روغن و مغز بادام یا پسته تهیه می کردند، لوزینه، برای مثال بسا کسا که بره است و فرخشه برخوانش / بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر (رودکی - ۵۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرزجه
تصویر فرزجه
شیاف، هر داروی جامد و مخروطی شکل که برای معالجه در مقعد داخل می کنند، شاف، شافه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، برای مثال ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج / نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۹)، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
فرصت پیش آمده بین دو زمان تعیین شده برای انجام کارهای معیّن، مهلت
گشادگی، شکاف میان دو چیز، رخنه، شکاف، فرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخجی
تصویر فرخجی
زشت، نازیبا، برای مثال نامم همای دولت و شهباز حضرت است / نه کرکس فرجحی و نه زاغ تخجم است (خاقانی - ۸۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
(فَ رَ)
پلشتی. زشتی. زبونی. بدی. (برهان). پلیدی. زشتی. پلشتی. (یادداشت به خط مؤلف). از: فرخج + یاء مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین) :
نیز روا دارد از فرخجی این شعر
گر به چنین شعر من ورا نستایم.
سوزنی.
نامم همای دولت و شهباز حضرت است
نه کرکس فرخجی و نه زاغ تخجم است.
خاقانی.
رجوع به فرخج و فرخچ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
دهی است از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج، واقع در سه هزارگزی خاور سنندج و کنار شوسۀ سنندج به همدان. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 20 تن سکنه است. از چشمه مشروب میشود. محصول آنجا غلات است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فُ / فِ / فَ جَ)
رهایی از غم و اندوه. (منتهی الارب). تفصی از هم و غم وخلاص از دشواری: هو لک فرجه، أی فرج. (اقرب الموارد). از تنگی و دشواری بیرون شدن. (غیاث) :
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(فُ جَ)
رخنه و شکاف و منه: فرجهالحائط. (منتهی الارب). در دیوار و مانند آن شکاف، هر جای ترسناک، جایی که مردم در مجلس وموقف باز می کنند. (از اقرب الموارد) ، میانۀ انگشتان. (زمخشری) ، انفراج. (منتهی الارب). هر گشادگی بین دو چیز. (اقرب الموارد) ، فرصت. مهلت. (ناظم الاطباء) :
سخن در فرجه ای پرور که فرجام
ز واگفتن تو را نیکو شود نام.
نظامی.
- بی فرجه، بی مهلت. بی مدت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ خَ)
سنان پهن. (منتهی الارب). سنان عریض. (اقرب الموارد) ، مؤنث فرخ. ج، فراخ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ خِ جَ / جِ)
سرخزه. سرخژه. سرخچه. رجوع کنید به سرخژه و سرخو. دزفولی ’سریزه’، گیلکی ’سورخجه’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نوعی از دمیدگی و حصبه باشد که بیشتر کودکان را بهم میرسد و آن جوششی بود سرخ رنگ و علامت آن تب دایمی و بدبویی نفس و اضطراب و بی خوابگی و تشنگی باشد. (برهان) (جهانگیری). حصبه. (محمود بن عمر) :
در سرخجه بعد روز ثالث ترشی
زنهار مده وگرنه بیمارکشی
در تنقیه سعی کن بروز اول
رگ زن چه دویم بود اگر تیزهشی.
یوسفی طبیب (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ رو جَ)
جوزۀ مرغ، یعنی بچۀ ماکیان. (غیاث). واحد فروج و فراریج. (اقرب الموارد). رجوع به فروج و فراریج شود
لغت نامه دهخدا
(فِ رِ)
نام ولایتی است و بندری بر ساحل دریای فرنگ. (برهان). بندر نیست، همان کشور فرانسه است: بر قسطنطنیه بگذرد و زمین برجان و فرنجه و شمال اندلس، و به دریای محیط رسد. (التفهیم ابوریحان بیرونی ص 200)
لغت نامه دهخدا
(دَ نَ)
دوری گذاشتن میان هر دو پای خود در رفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ شَ / شِ)
قطایف. (صحاح). به معنی فرخشته است که نان کوچک پر مغز پسته و لوزینه باشد و بعضی گویند نانی که از نشاسته و لوزینه پزند و به عربی قطیفه خوانند و بعضی دیگر گویند فرخشه رشتۀ قطائف است. (برهان). نانی که از نشاسته و لوزینه پزند. (آنندراج). قطائف باشد. زبان ماوراءالنهر است. (اسدی) :
بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(فَ زِ جَ)
معرب پرزه. شیاف. حمول. (یادداشت به خط مؤلف). معرب پرچه. (آنندراج). چیزی که زنان برای مداوا به خود برگیرند. (تاج العروس). ج، فرازج، فرزجات. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به پرزه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ جَ / جِ)
هستۀ انگور که تکاک هم گویند. (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 292 ب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
رخنه و شکاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرنجه
تصویر فرنجه
فرنگیان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته پرچه پرزگ پرزه (شیاف) آنچه زنان بخود بر گیرند شیاف شافه پرزه
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی شیرینی که آن را با آرد شکر روغن و مغز بادام سازند قطائف لوزینه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخجی
تصویر فرخجی
زشتی بدگلی، ناشایستگی عدم تناسب، پلیدی، سستی ناتوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت بدگل نازیبا، نامتناسب ناشایسته، پلید، سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
جوششی باشد سرخرنگ که بیشتر بر اندام اطفال پدید آید، سرخژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخه
تصویر فرخه
جوجه ماده مونث فرخ و نیزه پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
((فَ رَ خْ))
زشت، نازیبا، نامتناسب، ناشایسته، ناپاک، پلید، سست، ضعیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرجه
تصویر فرجه
((فُ رْ جِ))
رخنه، شکاف، جمع فرج، مهلت، فاصله زاویه میان دو صفحه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرخجه
تصویر سرخجه
((سُ خِ جِ))
بیماری ای حاد و ساری که با دانه های سرخ رنگی روی پوست همراه است، سرخک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرزجه
تصویر فرزجه
((فَ زَ جَ یا جِ))
آن چه زنان به خود برگیرند، شیاف، شافه، پرزه، پرزگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخشه
تصویر فرخشه
((فَ رَ ش))
فرخشته، لوزینه، نوعی شیرینی که با آرد، شکر، روغن و مغز بادام درست می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخه
تصویر فرخه
رقص
فرهنگ واژه فارسی سره
امان، ضرب الاجل، فاصله، فرصت، مهلت، درز، رخنه، شکاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد