- فرخار
- بتکده بتخانه: کرسانک از تبت است و اندر وی بتخانه های بزرگ است و آن را فرخار بزرگ خوانند، هر شهر حسن خیز جایی که مردم آن زیبا باشند، جمع فرخارها: ز روی سوری بباغ هر جا فرخارهاست ز بوی سنبل براغ هر سو تاتارها
معنی فرخار - جستجوی لغت در جدول جو
- فرخار ((فَ))
- بتکده، بتخانه، شهری در تبت که بتخانه های آن معروف بوده
- فرخار
- دیر، معبد، بتخانه،
برای مثال کافور خواه و بید تر، در خیش خانه باده خور / با ساقی فرخنده فر زاو خانه فرخار آمده (خاقانی - ۳۹۱)
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
(پسرانه)
فرهنگ نامهای ایرانی
خان مقتدر، خان با فراست، نام پسر اردوان آخرین پادشاه اشکانی، نام یکی از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی، موبدی در شاهنامه
قانون
آب روان
فروشنده، آنکه چیزی را می فروشد
مرطوب، تر، خیس، بن مضارع فرغاردن
موی فروهشته که چین و شکن نداشته باشد، برای مثال سرو سیمین تو را در مشک تر / زلف فرخالت ز سر تا پا گرفت (فیروز مشرقی - شاعران بی دیوان - ۸)
بالاخانه، خانه ای که بالای خانۀ دیگر ساخته می شود، اتاقی که در طبقۀ دوم یا سوم یا بالاتر ساخته شده، خانۀ تابستانی، بالاخانۀ بادگیردار، پربار، پرواره، فرواره، فراوار، فربال، بربار، بروار، برواره، غرفه، برای مثال آن کن که بدین وقت همی کردی هر سال / خزپوش و به کاشانه شو از صفه و فروار (فرخی - ۱۱۳)
گیاهی که خار بسیار دارد، زمینی که در آن خار بسیار روییده باشد
پارسی تازی گشته فرفار درختی است گلدار و خوشنما درختی است با چوب نسوز که از آن کاسه کنند
خیسانده نیک تر شده: دل تو سخت و مرا نرم دل آری چه عجب ک نرم باشد چو همه ساله بخون فرغار است. (رضی الدین)، سرشته گردیده آغشته
محوط برج و بارو دار
فروشنده: هرگز نبود خلق فرختار چو تو حور مانا که ترا رضوان بوده است پرستار
جمع فرخ، چوزگان جوجه ها ریزه گیاهان
موی بی چین و شکن و فروهشته
پرخاش
پارسی تازی گشته پرگار پرگار
آلتی شبیه شانه که با آن موی سر را هموار و مرتب می کردند یا سر را می خاراندند
خوراکی که از گوشت قلیه کرده و سرخ کرده و تخم مرغ تهیه می کردند
پرخاش، درشتی و تندی از روی خشم، عتاب، جنگ وجدال، کارزار، پیکار
گریز
بسیار گریزنده، گریزان، در علم شیمی ویژگی جسمی که به سرعت بخار شود
دور شدن ناگهانی و با سرعت زیاد از موضع خطر، دور شدن از دسترس و نظارت کسی،
کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی
فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر
فرار کردن: فرار
کنایه از تن ندادن و تسلیم نشدن در برابر کار یا وضعیتی مثلاً فرار از خدمت سربازی
فرار دادن کسی: گریزاندن و دور کردن او از خطر
فرار کردن: فرار
سفالگر، آنکه ظرف های سفالی می سازد، سفال ساز، کوزه گر
نازیدن، بالیدن