جدول جو
جدول جو

معنی فرتج - جستجوی لغت در جدول جو

فرتج
(فَ تَ)
اطراف دهان. (آنندراج). مصحف فرنج است که در لغت فرس و برهان بدین معنی ضبط شده است. رجوع به فرنج شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرج
تصویر فرج
(پسرانه)
گشایش در کار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرج
تصویر فرج
گشایش در کار
رهایی از غم و اندوه و سختی
فرصت پیش آمده بین دو زمان تعیین شده برای انجام کارهای معیّن، مهلت
گشادگی، شکاف میان دو چیز، رخنه، شکاف، فرجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریج
تصویر فریج
فریز، گیاهی پایا و خودرو با برگ های باریک و بلند، شاخه های نازک و ریشه های درهم پیچیده و سخت که معمولاً در میان کشتزار، باغچه یا کنار جوی آب می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرنج
تصویر فرنج
پوزه، گرداگرد دهان جانوران چهارپا، بتفوز، بنفوز، پوز، بتپوز، فوز، برفوز، پتفوز
فرهانج، شاخۀ پاجوش درخت که آن را در زمین می خواباندند و قسمت پایین آن را زیر خاک می کردند تا ریشه بدواند، شاخۀ تاک که در زیر زمین می کردند و سر آن را از جای دیگر بیرون می آوردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرنج
تصویر فرنج
نیم تنۀ نظامی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروج
تصویر فروج
فرج ها، جمع واژۀ فرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرج
تصویر فرج
عورت زن، شرمگاه، آلت تناسلی مرد یا زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت، نازیبا، پلید، ناپاک، برای مثال ای بلفرخج ساده همیدون همه فرخج / نامت فرخج و کنیت ملعونت بلفرخج (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۷۹)، در علم زیست شناسی کفل اسب
فرهنگ فارسی عمید
(وَ تِ)
ورتیج. (فرهنگ فارسی معین) :
دل ز عشقت سحر مطلق میکند
همچو ورتج حق یلقلق میکند.
انوری (از فرهنگ فارسی معین از صحاح الفرس).
رجوع به ورتیج شود
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
مردارسنگ. معرب مرده است، والوجه ضم میمه. (از منتهی الارب). مرداسنج. (متن اللغه) (المعرب جوالیقی ص 317). مرتک. مردار سنگ. ج، مراتج. (مهذب الاسماء). رجوع به مرتج و مرداسنگ و مردارسنگ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
در بسته. دری که آن را محکم بسته باشند. (از اقرب الموارد). نعت است از ارتاج. رجوع به ارتاج شود، پر سبزه و گیاه. مکان مرتج و أرض مرتجه، کثیرهالنبات. (از اقرب الموارد) ، عاجز در سخن گفتن. (ناظم الاطباء). رجوع به مرتج شود، مردارسنگ. معرب مرده است. (از منتهی الارب). و رجوع به مرتج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
موضعی به بلاد طی. (منتهی الارب). ازهری گوید: موضعی است در بلاد طی و جز او گوید: آبی است بنی اسد را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فرج. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به فرج شود
لغت نامه دهخدا
(فُرْ رو)
جوجۀ ماکیان است. (فهرست مخزن الادویه). جوجۀ ماکیان. ج، فراریج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ رُ)
خرطوم. لفج. پوزه. (یادداشت به خط مؤلف). پیرامون و اطراف دهان. (برهان) (اسدی) :
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
(از کلیله و دمنۀ رودکی).
، شاخ بزرگی که چون آن را ببرند شاخهای کوچک از اطراف آن برآید. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(وَ تَ)
کرک و بلدرچین و وردیج و ورتاج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
رستنی و نباتی است که آن رااگر ترکی خوانند. (برهان). فریز. فریژ. فریژ. فژژ. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به این کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَج ج)
لرزنده. دریای موج زننده. (آنندراج). مضطرب. لرزان. خشمناک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
نشانی است مر شتران را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از توابع بصره که در ذکر ولایت منصور بن جعفر و انهزام سعید از زنج (زنگیان) آمده است. (از کامل التواریخ ابن اثیر ج 7 ص 96). ممکن است واژۀ زنگی باشد
لغت نامه دهخدا
(فُ تَ / فَ تَ)
معرب پخته. رجوع به می پخته شود. (یادداشت بخط مؤلف). بختج است که در پیش گذشت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مطبوخ. (اقرب الموارد). رجوع به پخته شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورتج
تصویر ورتج
ورتیج: دل زعشقت سحر مطلق میکند همچو ورتج حق یلقلق میکند. (انوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
زشت بدگل نازیبا، نامتناسب ناشایسته، پلید، سست ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فریج
تصویر فریج
آشکار روشن، کمان بی زه فریج برابر با وج از گیاهان پارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فرنج، شکاف ها زهار ها جوجه مرغ خانگی جوجه ماکیان جمع فرجه شکافها رخنه ها
فرهنگ لغت هوشیار
فرنگیان شاخه بزرگی که چون آن را ببرند شاخه های کوچک از اطراف آن بر آید. نیم تنه نظامی. پیرامون دهان گرداگرد دهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رتج
تصویر رتج
درماندن سخنران در سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراج
تصویر فراج
پیاز سگ خوشان از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرتی
تصویر فرتی
((فِ رْ))
به چابکی، به سهولت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرخج
تصویر فرخج
((فَ رَ خْ))
زشت، نازیبا، نامتناسب، ناشایسته، ناپاک، پلید، سست، ضعیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرنج
تصویر فرنج
((فُ رُ))
پیرامون دهان، گرداگرد دهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرنج
تصویر فرنج
((فِ رِ))
نیم تنه نظامی
فرهنگ فارسی معین
سرتیز، نوک تیز
فرهنگ گویش مازندرانی
فردی که زود به خشم آید، کسی که رفتارش ثبات ندارد
فرهنگ گویش مازندرانی