جدول جو
جدول جو

معنی فرانشستن - جستجوی لغت در جدول جو

فرانشستن
(دَ گَ دَ)
نشستن:
چون با دگری فرانشیند
خواهد که وجود تو نبیند.
نظامی.
رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
فرانشستن
نشستن
تصویری از فرانشستن
تصویر فرانشستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرا بستن
تصویر فرا بستن
بستن، محکم بستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو شستن
تصویر فرو شستن
شستن، پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بر نشستن
تصویر بر نشستن
سوار شدن بر اسب، نشستن بر تخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو نشستن
تصویر فرو نشستن
آرام شدن، تسکین یافتن درد و مانند آن
کاسته شدن از چیزی و از بین رفتن آن
پایین رفتن، فرو رفتن، داخل شدن در چیزی
خاموش شدن
نشستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراشتن
تصویر فراشتن
افراشتن، بلند ساختن، بالا بردن، آراستن، زینت دادن، برپا کردن، برافراشتن، افراختن، فراختن، اوراشتن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ تَ)
بستن. با دقت بستن:
دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست
فرابند در خانه، به فلج و به پژاوند.
رودکی.
رجوع به بستن شود.
- در فرابستن، مسدود کردن. پیش کردن در:
دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست
فرابند در خانه به فلج و به پژاوند.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
شستن و پاکیزه کردن:
چو کرد او کلیزه پر از آب جوی
به آب کلیزه فروشست روی.
منطقی رازی.
- دست فروشستن، دست شستن. صرف نظر کردن. چشم پوشیدن:
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فروشوی دست.
نظامی.
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
چو در کیلۀ جو امانت شکست
از انبار گندم فروشوی دست.
سعدی.
پسر کو میان قلندر نشست
پدر گو ز خیرش فروشوی دست.
سعدی.
، زدودن و پاک کردن:
آن کو ز دل خلق فروشست بمردی
نام پدر بهمن و نام پسر زال.
فرخی.
مرا از داغ هجران زرد شد روی
به می زردی روی من فروشوی.
فخرالدین اسعد.
فروشست خور تختۀ لاجورد
بسیمین نقطها بزد آب زرد.
اسدی.
گرد از دل سیاه فروشوید
حج و نماز و روزۀ پیوسته.
ناصرخسرو.
منقش جامه هاشان را کشان پوشید فروردین
فروشست از نگار و نقش ماه مهر و آبانش.
ناصرخسرو.
هوا را بسیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از طرف خاور.
ناصرخسرو.
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج.
نظامی.
جهاندار فرمود کآن زادمرد
فروشوید از دامن خویش گرد.
نظامی.
خردمند شه گفت کای ساده مرد
چنین دان و از دل فروشوی گرد.
نظامی.
گر طبیبی را رسد زینسان جنون
دفتر طب را فروشوید به خون.
مولوی.
الا ای ترک آتش روی ساقی
به آب باده عقل از من فروشوی.
سعدی.
کنیت سعدی فروشستم ز دیوان وجود
پس قدم در حضرت بیچون مولایی زدم.
سعدی.
، تلف نمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به شستن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ تَ)
در تداول عامه، انکار کردن مال کسی که نزد او به امانت یا دین بوده است. مالی را به وام گرفتن و اظهار افلاس یا انکار کردن. مالی را به غصب متصرف شدن و انکار کردن. پس از وام بسیار کردن گفتن که ورشکست هستم و هیچ ندارم با آنکه دارد و یا محتمل است که دارد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ فَ / فِ دَ)
از یکدیگر دور نشستن. تفسح. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به فراخ شود
لغت نامه دهخدا
(دَ بَ کَ / کِ دَ)
قیام کردن. (یادداشت بخط مؤلف). برخاستن: چون فضلویه فراخاست ایشان را شوکتی پدیدآمد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 164). رجوع به فرا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَمْ مَ کَ دَ)
مخفف افراشتن که به معنی بلند کردن و بالا بردن باشد. (برهان) :
از آبنوس دری اندر او فراشته بود
به جای آهن، سیمین همه بش و مسمار.
ابوالمؤید بلخی.
فراشته به هنر نام خویش و نام پدر
گذاشته ز قدر قدر خویش و قدر تبار.
فرخی.
- برفراشتن، بلند کردن. افراشتن:
ای روی داده صحبت دنیا را
شادان و برفراشته آوا را.
ناصرخسرو.
رجوع به فراختن و افراختن و افراشتن شود
لغت نامه دهخدا
(حِ یَ کَ دَ)
چنباتمه زدن. چنباتمه نشستن. چندک زدن. رجوع به سرپا شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ بَتَ)
نشستن: اًرداف، ردف، از پی کسی درنشستن. (دهار). حثو، حثی، به زانو درنشستن. (تاج المصادر بیهقی).
- بهم درنشستن، بی مراعات تشریفات گرد یکدیگر نشستن:
نبد کهتر از مهتران برفرود
بهم درنشستند چون تار وپود.
فردوسی.
- درنشستن به، فرورفتن به. (یادداشت مرحوم دهخدا).
و رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ ثَ)
ننشستن. جلوس ناکردن. آرام نگرفتن. مقابل نشستن. رجوع به نشستن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ مُ کَ دَ)
بازنشستن، پائین نشستن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فُ خَ دَ)
بر اسب و کشتی سوار شدن. (آنندراج). برنشستن و سوار شدن بر اسب و یا بر گردون و برنشستن بر کشتی و جهاز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دِ دُ دَ)
خاموش شدن آتش و هر چیزی که شعله دارد انطفاء: تو آن مشعلۀ دولتی از برای امیرالمؤمنین که فرونمی نشیند. (تاریخ بیهقی) ، آرام شدن و فروکش کردن فتنه و جز آن:
شور جهان بحشمت خواجه فرونشست
در هر دلی نشاط بیفزود و غم بکاست.
فرخی.
میخواهم که همه را بردارم تا این فتنه وفساد فرونشیند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
آتش که تو میکنی محال است
کاین دیگ فرونشیند از جوش.
سعدی.
، برجای خود قرار گرفتن. مقابل فراایستادن: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشند. (تاریخ بیهقی) ، پایین رفتن و خوابیدن آماس، موج دریا و جز آن، ته نشین شدن و درد گشتن. (ناظم الاطباء) ، نشستن:
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرونشستم و بگریستم بزاری زار.
فرخی.
گفتم که ساعتی به بر من فرونشین
گفتا که باد سرد زمانی فرونشان.
عنصری
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ رَ)
سوار شدن. (از برهان) (غیاث) (آنندراج) .رکوب. (از تاج المصادر بیهقی). رکب: هرگاه خزینه دار ملک برنشستی و جایی رفتی و یوسف با او بودی... (ترجمه طبری بلعمی). نصر سیار... آخرسالار خویش را بخواند و گفت فلان اسب را بیار و برنشست و برفت. (ترجمه طبری بلعمی). ابوبکر بیرون آمد و اسبش آورده بودند برننشست و همچنان پیاده میرفت. عبدالرحمان گفت برنشین همچنان برننشست تا سه کرت گفت برنشین و برننشست و همچنان پیاده میرفت. (ترجمه طبری بلعمی).
به شبگیر شاپور یل برنشست
همی رفت جوشان کمانی بدست.
فردوسی.
بدو داد اسب و دو دستش ببست
وز آن پس بفرمود تا برنشست.
فردوسی.
ز اسپ اندر آمد دو دستش ببست
به پیش اندر افکند و خود برنشست.
فردوسی.
در این میانه که او می نخورد و برننشست
شنیده ای که دل خلق هیچ بود بجای ؟
فرخی.
بارگی خواست شاد بهر شکار
برنشست و بشد بدیدن شار.
عنصری.
برنشست و به در حصار شد پدر (امیر خلف) چون او را بدید از دور، هم از آنجا فرود و پیاده شد. (تاریخ سیستان). لشکر برنشستند اندر شب و بهزیمت از شهر بیرون شدند. (تاریخ سیستان). میر دیگر روز برنشست و به صحرا آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 347). روز سیم حاجب برنشست و نزدیک تر قلعه رفت. (تاریخ بیهقی) .پنجشنبه سلطان برنشست و به کوشک سپید رفت. (تاریخ بیهقی). اسبی بلند برنشستی با بناگوش و زیربند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 364). خوارزمشاه اسب بخواست و به جهد برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر دررسید پیاده شدند خدمت را و باز برنشستند. (تاریخ بیهقی).
به کس روی منمای جز گاه گاه
به هر هفته ای برنشین با سپاه.
اسدی.
چو تنها بوی رنج برده بسی
مده اسب تا برنشیند کسی.
اسدی.
مظلومان را انصاف دادی چون برنشستی. (قصص الانبیاء ص 79). چون طالوت آنرا بدید برنشست و همه سیصدوسیزده کس بودند. (قصص الانبیاء ص 144). مردی را اسپی نزدیک من فرستاد که چنانکه هستی برنشین و نزدیک من آی. (سفرنامۀ ناصرخسرو). سواری فرودآمد تا نعل بازگیرد... و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). و از ایشان سوار را نشان داد که چه وقت فرودآمد و برنشست. (مجمل التواریخ و القصص). آنگاه برخاستی و برنشستی و به کاخ رفتی. (تاریخ بخارا ص 9). اسب یحیی را آوردند تا برنشیند. (تاریخ بیهق).
با وشاقان خاص گیسودار
شاه افلاک برنشست آخر.
خاقانی.
با جمعی از خواص ممالیک خویش برنشست و به مدد جمع شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 294). از سر حمیت برنشستند و از راه بکرآباد روی به مدافعت ایشان نهادند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 74).
بر این ابلق که آمد شد گزیند
چو این آمد فرود آن برنشیند.
نظامی.
دلا منشین که یاران برنشستند
بنه بربندکایشان رخت بستند.
نظامی.
کمین سازان محنت برنشستند
یزک داران طاقت را شکستند.
نظامی.
شبی برنشست از فلک درگذشت
بتمکین و جاه از ملک درگذشت.
سعدی.
اقتضاب، بر اشتر پیش از ریاضت برنشستن. (دهار). مرکوب، آنچه برو نشینند چون اسب و ستور و جز آن. (دهار).
- برنشستن کوسه، از مراسم ایرانیان قدیم بود که به اول بهار مردی کوسه بر خری برمی نشست و بعنوان وداع با زمستان از مردم چیزی می ستاند. رجوع به التفهیم ص 256 شود.
- به تخت برنشستن، جلوس کردن. پادشاهی کردن:
بیامد به تخت پدر برنشست
به شاهی کمر بر میان بر ببست.
فردوسی.
بیامد به تخت مهی برنشست
میان تنگ بسته گشاده دو دست.
فردوسی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورنشستن
تصویر ورنشستن
سوارشدن (بر اسب و استر و گردونه و غیره) برنشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن بشستن، محو کردن پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرابستن
تصویر فرابستن
محکم بستن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین نشستن، ته نشین شدن، کم شدن حرارت، خاموش شدن، کم شدن حدت چیزی، آرام شدن تسکین یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراخ نشستن
تصویر فراخ نشستن
دور از هم نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرا بستن
تصویر فرا بستن
با دقت بستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشستن
تصویر برنشستن
سوار شدن (براسب و مانند آن)، نشستن برتخت شاهی جلوس براریکه سلطنت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برنشستن
تصویر برنشستن
((~. نِ شَ تَ))
سوار شدن، نشستن بر تخت شاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن، محو کردن، پاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخاستن
تصویر فراخاستن
((~. تَ))
قیام کردن، برخاستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو نشستن
تصویر فرو نشستن
((~. نِ شَ تَ))
پایین نشستن، ته نشین شدن، از شدت چیزی کم شدن، خاموش شدن، آرام شدن، تسکین یافتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراشتن
تصویر فراشتن
((فَ تَ))
افراشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرونشست
تصویر فرونشست
آپزمان
فرهنگ واژه فارسی سره
گندم به آسیا ریختن، پهن کردن لباس به روی بند، پوشاندن با
فرهنگ گویش مازندرانی