- فراخاستن ((~. تَ))
- قیام کردن، برخاستن
معنی فراخاستن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
قیام کردن برخاستن
کسی را خواستن احضار کردن
قیام کردن، برخاستن
احضار کردن
عضو سازمان یا جمعیت فراماسونری
پر گو، کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، یاوه گو، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
با دقت بستن
پرگوی و بیهوده گوی مکثار
درک کردن
نشستن
فرانسوی آزاد راز (راز بنا گلکار) عضو فراماسونری
بستن، محکم بستن
واخواستن، بازخواستن
برپا شدن ایستادن مقابل نشستن، بیدار شدن، روییدن نمو کردن، طلوع کردن برآمدن، طغیان کردن عصیان کردن
محکم بستن
برپا شدن، به پا ایستادن، بلند شدن، از خواب بیدار شدن
کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن
به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست،
رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست،
اقدام کردن، آغاز کردن به کاری،
کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است،
کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
کنایه از پدید آمدن، به وجود آمدن
به گوش رسیدن صدا مثلاً صدایی برخاست،
رخ دادن، اتفاق افتادن مثلاً دعوایی میان آن دو برخاست،
اقدام کردن، آغاز کردن به کاری،
کنایه از به ظهور رسیدن، پیدا شدن مثلاً دو نابغه از این شهر برخاسته است،
کنایه از طغیان کردن، شورش کردن
подниматься
steigen
підніматися
wznosić się
alzarsi
elevarse
s'élever
stijgen