جدول جو
جدول جو

معنی فراحناک - جستجوی لغت در جدول جو

فراحناک
(فَ)
فرحناک. (ناظم الاطباء). رجوع به فرحناک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرحناز
تصویر فرحناز
(دخترانه)
خوشی، فرح (عربی) + ناز (فارسی) صاحب شادی و ناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فارناک
تصویر فارناک
(پسرانه)
فارناس، نام برادر همسر داریوش سوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فراسیاک
تصویر فراسیاک
(پسرانه)
افراسیاب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرناک
تصویر فرناک
(پسرانه)
نام پادشاه کاپادوکیه که پس از اسکندر در آسیای صغیر حکومتی تشکیل داد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرانک
تصویر فرانک
(دخترانه)
پروانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام مادر فریدون پادشاه پیشدادی و همسر آبتین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فرانک
تصویر فرانک
سیاه گوش، پروانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرمناک
تصویر فرمناک
اندوهناک، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرانک
تصویر فرانک
واحد پول کشورهای فرانسه، سویس، بلژیک و چند کشور افریقایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراخنا
تصویر فراخنا
محل فراخ و گشاده، محل وسیع، گشادگی، فراخی، وسعت، برای مثال سودی نکند فراخنای بر و دوش / گر آدمی ای عقل و هنرپرور و هوش (سعدی۲ - ۷۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرحناک
تصویر فرحناک
شاد، شادمان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فریبناک
تصویر فریبناک
فریبنده، فریب دهنده، برای مثال آدمی کاو فریبناک بود / هم ز دیوان این مغاک بود (نظامی۴ - ۶۷۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هراسناک
تصویر هراسناک
ترسناک، ترس آور، بیمناک، دارای ترس، ترسو
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ حنک
لغت نامه دهخدا
سخنی که در آن ’فاء’ بسیار آید: فأفاءه، مانند دحرجه، سخن فاناک گفتن، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مقابل تنگنا. فراخا. فراخی. (یادداشت بخط مؤلف). فراخا. فراخی. گشادگی. (برهان) ، پهنا:
سودی نکند فراخنای برو دوش
گرآدمیی عقل و هنر پرور و هوش.
سعدی.
، محل فراخی و گشادگی. (برهان). رجوع به فراخا شود
لغت نامه دهخدا
(فْرا /فِ)
نام سکه ای است از ملک فرانسه. (آنندراج از مسافرت نامۀ شاه ایران). واحد پول در فرانسه، بلژیک و سویس. (از فرهنگ آکسفورد). مأخوذ از نام فرانکوروم رکس پادشاه فرانسویان است که برای نخستین بار سکه زد. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر)
لغت نامه دهخدا
(عَ خوا / خا)
مجرّب کردن روزگار مردم را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آزموده گردانیدن روزگار مردم را. احناک سن ّ کسی را، استوارخرد کردن تجربه ها و آزمونها او را.
لغت نامه دهخدا
(فْرا / فِ)
یک فرد قبیلۀفرانکها که اصلاً از قبایل ژرمن بودند و امپراطوری فرانکی را به وجود آوردند و در حدود قرن نهم میلادی بر سراسر فرانسه، آلمان و ایتالیای امروز فرمانروایی داشتند. (از فرهنگ وبستر) ، در یونان و کشورهای اسلامی این واژه به مردم اروپای غربی اطلاق میشود. (از فرهنگ زبان امریکایی وبستر). در زبان فارسی و متون متأخر آن ’فرانک’به صورت ’فرنگ’ و ’فرنگستان’ عنوان ممالک اروپای غربی است نه عنوان مردم آن. مردم اروپا را ایرانیان فرنگی میگویند. رجوع به فرنگ، فرنگستان و فرنگی شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ)
غوغایی و هنگامه ساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اراکستان: ارض ٌارکهٌ کفرحه، زمین اراکناک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
طویل. دراز. طولانی:
چگونه راهی، راهی درازناک عظیم
همه سراسر سیلاب کند و خارا خار.
بهرامی
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
فریبنده. فریب کار. فریب آمیز:
آدمی کو فریبناک بود
هم ز دیوان این مغاک بود.
نظامی.
مکروه طلعتی است جهان فریبناک
هر بامداد کرده بخوبی تجملی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(فُ)
روشن. منور. فروغمند:
چون شمع دلم فروغناک است
گر بازبری سرم چه باک است.
نظامی.
رجوع به فروغ شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
ترساننده. ترسناک. هراس انگیز. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به هراس شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فرانک
تصویر فرانک
واحد پول فرانسه و سویس فرانسوی شهروای فرانسه بلژیک سویس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هراسناک
تصویر هراسناک
هراس انگیز ترسناک
فرهنگ لغت هوشیار
فریبنده فریب دهنده. یا زبان فریبناک. زبان چرب و نرم و فریبنده: آمد آن خواهر زبانی باز با زبانی فریبناک و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرانک
تصویر فرانک
((فِ))
واحد پول کشورهای فرانسه، سوئیس، بلژیک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخنا
تصویر فراخنا
فراخی، گشادگی، پهنا، جای گشاد و وسیع
فرهنگ فارسی معین
فراخی، گشادی، گنجایش، وسعت
متضاد: تنگنا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیمناک، خوفناک، سهمگین، سهمناک، متوحش، مرعوب، مهیل، وحشت زده، وهمناک، هراسان، هولناک، هولناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسرارآمیز، مرموز، رازگویی، مناجات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوشحال، دلگشا، شادمان، شادی افزا، فرح بخش، مسرور، نزهت بخش، نشاطآور، نشاطانگیز
متضاد: اندوهناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از دهستان سجارود بابل
فرهنگ گویش مازندرانی