زیادت بود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال) : ای جای جای کاسته به خوبی باز از تو جای جای فرابسته. دقیقی (از اسدی). مؤلف در حاشیۀ نسخۀ چاپ مأخذ فوق حدس زده اند که صحیح آن ’فزایسته’ باشد، و صحت این حدس قطعی به نظر میرسد
زیادت بود. (فرهنگ اسدی چ عباس اقبال) : ای جای جای کاسته به خوبی باز از تو جای جای فرابسته. دقیقی (از اسدی). مؤلف در حاشیۀ نسخۀ چاپ مأخذ فوق حدس زده اند که صحیح آن ’فزایسته’ باشد، و صحت این حدس قطعی به نظر میرسد
خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
خسته، زخمی و بر زمین کشیده شده، برای مِثال او می خورد به شادی و کام دل / دشمن نزار گشته و فرخسته (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)، پایمال شده
بستن: دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست در خانه فروبند به فلج و به پژاوند. رودکی. چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان. فرخی. چشم چون نرگس فروبندی که چی هین عصایم کش که کورم ای اخی. مولوی. ، بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن: فروبسته چشم آن تن خوابناک بدو گفت برخیز از این خون و خاک. نظامی. - فروبستن چشم از چیزی، صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن: دلاّرامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی (گلستان). - فروبستن دیده، چشم بر هم نهادن. - ، در بیت زیر کنایه است از مردن: ز دیده فروبستن روی شاه به ناخن خراشیده شد روی ماه. نظامی (اقبالنامه ص 257). ، بسته شدن. بند آمدن. فروبستشان زین سخن در نهفت ز بیم سیاوش نیارند گفت. فردوسی. - فروبستن دم، خاموشی گزیدن. سکوت کردن: ز سختی به رستم فروبست دم پرآتش دل و دیدگان پر ز نم. فردوسی. مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند. خاقانی. - فروبستن زبان کسی، از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن: خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد. خاقانی به پرواز اندرآمد مرغ جانش فروبست از سخن گفتن زبانش. نظامی. - فروبستن گوش از چیزی، آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن: ز تعلیم دانا فروبست گوش در عیش بگشاد بر ناز نوش. نظامی. - فروبستن گویائی، فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن: چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی. سعدی (طیبات) - فروبستن نطق، خاموش گردیدن. زبان بسته شدن: دل بشد از دست، دوست را به چه جویم نطق فروبست حال دل به چه گویم. خاقانی. ، مقید کردن: شبی خوابم اندر بیابان فید فروبست پای دویدن به قید. سعدی (بوستان) به موی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب. سعدی (بدایع) - فروبستن دست کسی از عمل، او را از آن کار بازداشتن: وفاتش فروبست دست از عمل. سعدی (بوستان) - فروبستن دست و پای کسی، کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او: بکوشید کآرد سوی روم رای فروبسته شد شخص را دست و پای. نظامی. ، منعقد کردن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند. خاقانی. ، ضد گشادن. بستن: چو بگشائی گشاید بند بر تو فروبندی فروبندند بر تو. نظامی. ، سد کردن. مانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
بستن: دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست در خانه فروبند به فلج و به پژاوند. رودکی. چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان. فرخی. چشم چون نرگس فروبندی که چی هین عصایم کش که کورم ای اخی. مولوی. ، بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن: فروبسته چشم آن تن خوابناک بدو گفت برخیز از این خون و خاک. نظامی. - فروبستن چشم از چیزی، صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن: دلاَّرامی که داری دل در او بند دگر چشم از همه عالم فروبند. سعدی (گلستان). - فروبستن دیده، چشم بر هم نهادن. - ، در بیت زیر کنایه است از مردن: ز دیده فروبستن روی شاه به ناخن خراشیده شد روی ماه. نظامی (اقبالنامه ص 257). ، بسته شدن. بند آمدن. فروبستشان زین سخن در نهفت ز بیم سیاوش نیارند گفت. فردوسی. - فروبستن دم، خاموشی گزیدن. سکوت کردن: ز سختی به رستم فروبست دم پرآتش دل و دیدگان پر ز نم. فردوسی. مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند. خاقانی. - فروبستن زبان کسی، از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن: خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد. خاقانی به پرواز اندرآمد مرغ جانش فروبست از سخن گفتن زبانش. نظامی. - فروبستن گوش از چیزی، آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن: ز تعلیم دانا فروبست گوش در عیش بگشاد بر ناز نوش. نظامی. - فروبستن گویائی، فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن: چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی. سعدی (طیبات) - فروبستن نطق، خاموش گردیدن. زبان بسته شدن: دل بشد از دست، دوست را به چه جویم نطق فروبست حال دل به چه گویم. خاقانی. ، مقید کردن: شبی خوابم اندر بیابان فید فروبست پای دویدن به قید. سعدی (بوستان) به موی تافته پای دلم فروبستی چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب. سعدی (بدایع) - فروبستن دست کسی از عمل، او را از آن کار بازداشتن: وفاتش فروبست دست از عمل. سعدی (بوستان) - فروبستن دست و پای کسی، کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او: بکوشید کآرد سوی روم رای فروبسته شد شخص را دست و پای. نظامی. ، منعقد کردن: فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند. خاقانی. ، ضد گشادن. بستن: چو بگشائی گشاید بند بر تو فروبندی فروبندند بر تو. نظامی. ، سد کردن. مانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
دهی است جزء دهستان حومه بخش آستانه شهرستان لاهیجان. در 9هزارگزی شمال آستانه 3هزارگزی خاور راه فرعی حسن کیاده. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است. سکنۀ آن 192 تن. آب آن از نهر حشمت رود. محصول آنجا برنج، کنف، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی است جزء دهستان حومه بخش آستانه شهرستان لاهیجان. در 9هزارگزی شمال آستانه 3هزارگزی خاور راه فرعی حسن کیاده. جلگه، معتدل، مرطوب و مالاریائی است. سکنۀ آن 192 تن. آب آن از نهر حشمت رود. محصول آنجا برنج، کنف، لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
به معنی زیاد و زیاده. (برهان). زیادت بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شعوری نیز فرایسته (با راء مهمله) ضبط می کند، اما درفرهنگ سروری فزایسته است (با زای منقوط) و حق همان است. (یادداشت به خط مؤلف). فزاییدن و فزایستن به معنی افزودن است. (یادداشت به خط مؤلف) : ای جای جای کاسته از خوبی باز از تو جای جای فرایسته. دقیقی. و رجوع به فرابسته شود
به معنی زیاد و زیاده. (برهان). زیادت بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). شعوری نیز فرایسته (با راء مهمله) ضبط می کند، اما درفرهنگ سروری فزایسته است (با زای منقوط) و حق همان است. (یادداشت به خط مؤلف). فزاییدن و فزایستن به معنی افزودن است. (یادداشت به خط مؤلف) : ای جای جای کاسته از خوبی باز از تو جای جای فرایسته. دقیقی. و رجوع به فرابسته شود
بستن. با دقت بستن: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه، به فلج و به پژاوند. رودکی. رجوع به بستن شود. - در فرابستن، مسدود کردن. پیش کردن در: دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی
بستن. با دقت بستن: دل از دنیا بردار به خانه بنشین پست فرابند در خانه، به فلج و به پژاوند. رودکی. رجوع به بستن شود. - در فرابستن، مسدود کردن. پیش کردن در: دل از دنیا بردار و به خانه بنشین پست فرابند در خانه به فلج و به پژاوند. رودکی
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع
چیزی را گویند که روح نباتی در وی اثر نکند و نشو و نما نتواند کرد و زیاده از آنچه هست نتواند شد مانند سنگ و کلوخ جماد مقابل بررسته، امر ساختگی امر مصنوع