جدول جو
جدول جو

معنی فدکی - جستجوی لغت در جدول جو

فدکی
(فَ دَ)
نسبت به قریه ای است که در نزدیکی مدینه واقع شده. (سمعانی). رجوع به فدک شود
لغت نامه دهخدا
فدکی
(فَ دَ)
ابن اعبد، پدر میا، مادر عمرو بن الاهتم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فدی
تصویر فدی
فدا، چیزی که از آن در راه کسی یا برای رسیدن به هدفی صرف نظر می کنند، سربها، فدیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلکی
تصویر فلکی
مربوط به فلک، سماوی، منجم، ستاره شناس
فرهنگ فارسی عمید
در نوشتار یا گفتار در مقابل بزرگان به جای کلمۀ «من» استعمال می شود، کنایه از فدایی
فرهنگ فارسی عمید
ابزار یا قطعه ای اضافی که هرگاه ابزار یا قطعه ای مشابه خراب شود می توان به جای آن کار گذاشت، یدک
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
در فارسی، ممال فداء بمعنی قربانی شده و فداشده است:
همتش را سپهر کفش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی.
ابوالفرج.
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی.
ادیب صابر.
فلان مجاور دولتسرای وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی.
سیف اسفرنگ (دیوان ص 483)
لغت نامه دهخدا
(دَکْ کی ی)
منسوب به دکه که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
کلمه تعجب است در تداول عوام. علامت تعجب. زکی. دکیسه. لفظی است برای بیان اعتراض به گفتۀ کسی با انکار حرف او یا مقابله و معارضۀ با او. (ازفرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به دکیسه و زکی شود
لغت نامه دهخدا
(یَ دَ)
اسب جنیبت. کتل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یدک شود، علی البدل. دومی از هر چیز که احتیاط را دارند تا اگر یکی تلف و تباه شود دیگری را به کار ببرند: قطعه های یدکی ماشین، قطعه های یدکی اتومبیل، تیغ یدکی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
فنک بودن. مانند فنک شدن یا بودن. به کنایت، لطافت. لطیف و نرم بودن:
ای که خرچنگ و خارپشتی تو
صدفی آید از تو نه فنکی.
انوری
لغت نامه دهخدا
(فَ نَ)
منسوب به فنک که از قرای سمرقند است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
بدر بن خلف بن یوسف بن محمد الفرکی الاصبهانی، مکنی به ابونجم. از ابونصر ابراهیم بن محمد بن علی کسایی و جز او حدیث شنید. ولادتش به سال 417 بود و به سال 502 ه. ق. درگذشت. (اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
منسوب به فرک که از قرای اصفهان است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
منسوب به فرک که جایی است در بغداد بر فراز دجله. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ سی ی)
مرد ناشناخته نسبت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
ازهری گوید: در خلصاء مغاکی دیدم که به فدسی معروف به ود و نمیدانم نسبت آن به چه بود. در تاج آمده است: فدسی برای این گفته اند که مغاک مزبور پر از عنکبوت و مهجور بود و چوپانان بندرت در آن میرفتند. ضبط آن را فدسی که نسبت به جمع فدس است نیز آورده اند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ)
فدائی. منسوب به فداء. رجوع به فداء و فدائی شود، در تداول فارسی زبانان بجای ’من’ در مکاتبات و مخاطبات با بزرگان مستعمل است. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
منسوب به فدیک که نام مردی از صحابه بود. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ وی ی)
سربهاشونده و عوض کسی جان دهنده و قربان شونده. (از فردوس اللغات از غیاث) (آنندراج). ظاهراً همان فدوی است و صاحب غیاث در ضبط آن دچار خطا شده است
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ کَ)
فداء. فدی ̍. رجوع به مصادر مذکور شود، جمع واژۀ فدیه. رجوع به فدیه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ)
ابن سلیمان قیسرانی، مکنی به ابوعیسی. تابعی است. (یادداشت بخط مؤلف). نام مردی از صحابه. (سمعانی). فدیکی به وی منسوب است. نام وی در کتاب المصاحف سجستانی آمده است. رجوع به المصاحف ص 142 شود
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دَ)
موضعی است. (منتهی الارب). تصغیر فدک... عمرانی گوید: جایگاهی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
از اعلام اشخاص در قرون اولی اسلام است، و شاید با فاتک نام پدر مانی بی ارتباط نباشد
لغت نامه دهخدا
تاوان سر بها دادن پولی یا چیزی برای نجات خویشتن یا دیگری، آنچه که اسیران برای نجات خود دهند سربها. قربانی شده فدا گشته
فرهنگ لغت هوشیار
نام روستایی در تازیکستان، ریسمان رنگرز ریسمانی که رنگرز پارچه های رنگ کرده را بر آن بیاویزد
فرهنگ لغت هوشیار
اسباب و ابزار اضافه برای ماشینها که هر گاه یکی از لوازمات ماشین خراب شود ابزار یدکی را جای آن کار بگذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلکی
تصویر فلکی
آسمانی، سماوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدوی
تصویر فدوی
فدائی
فرهنگ لغت هوشیار
((یَ دَ))
قطعات اضافی که برای جایگزین کردن قطعات خراب شده یک دستگاه نگه داری می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلکی
تصویر فلکی
((فَ لَ))
منسوب به فلک، آسمانی، عالم علم فلک، منجم، ستاره شمار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فدوی
تصویر فدوی
((فَ دَ))
منسوب به فداء، فدایی، جان نثار، بنده، برده
فرهنگ فارسی معین
برخی، جان نثار، فدایی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اضافی، زاپاس، یدک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آسمانی، سماوی، اخترشمار، اخترشناس، منجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد