جدول جو
جدول جو

معنی فداده - جستجوی لغت در جدول جو

فداده
(فُ دَ)
مرغی است. (منتهی الارب). یکی از فداد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلاده
تصویر فلاده
بیهوده، بی فایده، عبث
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، بسباس، ترّهه برای مثال یک فلاده همی نخواهم گفت / خود سخن بر فلاده بود مرا (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داده
تصویر داده
ویژگی آنچه کسی به دیگری بدهد، بخشیده شده، سپرده شده، در بانکداری پول یا سندی که کسی به بانک بدهد که به حساب دادگی او بنویسند، اطلاعاتی که برای یک کار آماری گردآوری می شود
فرهنگ فارسی عمید
(حَ د دا دِ)
دهی است از دهستان دامنکوه بخش حومه شهرستان دامغان در 42 هزارگزی خاور دامغان و سه هزارگزی جنوب شوسۀ دامغان بشاهرود. جلگه و معتدل است و 980 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و محصول آن غلات، پنبه، پسته، حبوبات وشغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). یاقوت درباره این دیه گوید: دهی بزرگ میان دامغان و بسطام از سرزمین قومس میباشد. میان آن و دامغان هفت فرسنگ است و حاجیان بدان فرود آیند. و نسبت بدان حدادی است و چندتن از دانشمندان بدان منسوبند. (معجم البلدان). سمعانی افزاید: که نام این قریه را همواره مقرون با اری تلفظ کنند و گویند ’اری و حداده’. رجوع به نزهه القلوب حمداﷲ مستوفی ج 3 ص 174 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ)
بددل. ترسنده. (منتهی الارب). ترسو. گویند: رجل هداده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ حَ لَ)
ود. وداد. موده. مودده. دوست داشتن کسی را. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آرزو بردن. (منتهی الارب). آرزو کردن. (المصادر زوزنی). رجوع به وداد و ود شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ)
دهی از بخش شوش شهرستان دزفول. سکنۀ آن 400 تن. آب آن از رود خانه کرخه. محصول عمده آنجا غلات و برنج و کنجد. راه آن اتومبیل رو و ساکنانش از طایفۀ عشایر لر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
بیهوده. (اسدی). بیهوده. بی فایده. بی نفع. عبث. (فرهنگ فارسی معین) :
هر آن کریم که فرزند او فلاده بود
شگفت باشد و آن از گناه ماده بود.
رودکی.
، سخن بیهوده. (فرهنگ فارسی معین) :
یک فلاده همی نخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بود مرا.
بوشکور.
رجوع به فلاذه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ دَ / دِ)
خمیر خشکی را گویند که ازآن آبکامه سازند، و آبکامه خورشی است که از ماست و شیر و تخم سپند سوختنی و خمیر خشک سازند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
تنها شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گنگلاج گردیدن. (منتهی الارب). رجوع به فدم شود، درمانده در سخن شدن. (منتهی الارب). فدم گردیدن. (اقرب الموارد). رجوع به فدم شود، گول و درشت خوی شدن. (منتهی الارب). فدامت. رجوع به فدامت و فدم شود
لغت نامه دهخدا
(فَدْ دا مَ)
فدّام. فدام. فدّوم. گویند: از فرط فدامت گویی بر دهانش فدّامه نهاده است. (اقرب الموارد). رجوع به فدم و فدّام (ف د د) شود
لغت نامه دهخدا
ضفدع است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(حَ دَ)
زوجه. (اقرب الموارد). زن. حلیله. منکوحه
لغت نامه دهخدا
(فُ / فِ دَ / دِ)
افتاده:
یا به یاد این فتادۀ خاک بیز
چونکه خوردی جرعه ای بر خاک ریز.
مولوی.
مردی نبود فتاده را پای زدن.
پوریای ولی.
رجوع به افتادن و فتادن شود
لغت نامه دهخدا
(غَ گُ)
کرم ناک شدن طعام. (منتهی الارب). کرم درافتادن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(حِ دَ)
حدادی. آهنگری. کارآهن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فواده
تصویر فواده
خمیر خشکی که از آن آبکامه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فداد
تصویر فداد
شباویز (مرغ حق) از پرندگان بلند آواز مرد، سنگین گام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدفده
تصویر فدفده
دویدن گریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داده
تصویر داده
مبذول، بخشیده، عطا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فدامه
تصویر فدامه
درشتی تندی، ستمکاری فدام بنگرید به فدام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتاده
تصویر فتاده
افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
بیهوده بیفایده بی نفع عبث، سخن بیهوده: یک فلاده همی نخواهم گفت خود سخن بر فلاده بود مرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فصاده
تصویر فصاده
رگزنی خونگیری، مزد رگزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کداده
تصویر کداده
سر شیر، درد روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لداده
تصویر لداده
لدادت در فارسی: چیرگی وستارانه (لج بازانه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتاده
تصویر فتاده
((فُ یا فِ دِ))
زمین خورده، از پا درآمده، فروتن، متواضع، مصروع، کسی که دچار صرع شده باشد، اطلاق شده، افتاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فواده
تصویر فواده
((فَ دَ یا دِ))
فوده، خمیر خشکی که از آن آبکامه سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلاده
تصویر فلاده
((فَ دِ))
بیهوده، بی فایده، فلاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داده
تصویر داده
((دِ))
آن که اجرای عدالت کند، عادل، خدای تعالی، روز چهاردهم از ماه های ملکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داده
تصویر داده
((دِ))
بخشیده، عطا شده، اطلاع، خبر، قسمت، سرنوشت، پول یا سندی که به بانکی داده می شود تا به حساب پرداختی برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داده
تصویر داده
اعطا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داده
تصویر داده
Data
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از داده
تصویر داده
данные
دیکشنری فارسی به روسی