جدول جو
جدول جو

معنی فخم - جستجوی لغت در جدول جو

فخم
فهمیدن، درک کردن، دریافتن، پی بردن، فهم داشتن، حس کردن
تصویری از فخم
تصویر فخم
فرهنگ فارسی عمید
فخم
یک جرعه آب، برای مثال کسی که جوی روان است ده به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷)، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم (ناصرخسرو - ۶۴)
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، تخم
تصویری از فخم
تصویر فخم
فرهنگ فارسی عمید
فخم
(فَ)
مرد بزرگ قدر و گرامی. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، منطق فخم، سخن درست استوار. خلاف رکیک. (منتهی الارب). جزل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فخم
(فَ خَ)
چادری که نثارچینان بر سر دو چوب بندند تا بدان از هوا نثار ستانند. (اسدی) (برهان) :
از گهر گرد کردن به فخم
نه شکر چیده هیچ کس، نه درم.
عنصری.
ز بس گوهر اندر کنار و فخم
همه پشت چینندگان شد بخم.
اسدی.
، چادرشبی که در زیر درخت میوه دار گیرند و درخت را بتکانند تا میوه در آن جمع شود. (برهان) ، شربتی از آب. (حاشیۀ دیوان ناصرخسرو چ حاج سیدنصرالله تقوی ص 264) :
دل از علم او شد چو دریا مرا
چو خوردم ز دریای او یک فخم.
ناصرخسرو (دیوان ص 264).
کسی که جوی روان است ده به باغش در
به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است.
ناصرخسرو (دیوان ص 264).
معنی اخیر در هیچ فرهنگی دیده نشد
لغت نامه دهخدا
فخم
بزرگ قدر
تصویری از فخم
تصویر فخم
فرهنگ لغت هوشیار
فخم
((فَ خَ))
جرعه ای از آب
تصویری از فخم
تصویر فخم
فرهنگ فارسی معین
فخم
((فَ خْ))
گرامی، بزرگوار، سخن جزل و فصیح
تصویری از فخم
تصویر فخم
فرهنگ فارسی معین
فخم
((خَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفجم، بفخم، پخم
تصویری از فخم
تصویر فخم
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بفخم
تصویر بفخم
بسیار، زیاد، فراوان، برای مثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳)، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخمیده
تصویر فخمیده
ویژگی پنبه ای که از پنبه دانه جدا شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخمیدن
تصویر فخمیدن
جدا کردن پنبه از پنبه دانه، پنبه زدن، برای مثال جوان بودم و پنبه فخمیدمی / چو فخمیدمی دانه برچیدمی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخمنده
تصویر فخمنده
آنکه پنبه را از دانه جدا کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفخم
تصویر مفخم
بزرگ داشته شده، بزرگ قدر، بزرگوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افخم
تصویر افخم
بزرگوارتر، بزرگ قدرتر، گرانمایه تر، بلندپایه تر
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دَ / دِ)
پنبه ای که تخم آن را برآورده باشند. (فهرست مخزن الادویه). زده. فخمده. فلخیده. فلخمیده. (یادداشت بخط مؤلف). خلف تبریزی آرد: پنبه ای را گویند که پنبه دانۀ آن را جدا کرده وبرآورده باشند و هنوز حلاجی نکرده باشند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(فُ خَ می یَ)
تعظّم. استعلاء. (اقرب الموارد). در منتهی الارب فخیمه. بر وزن جهینه و بمعنی بزرگی و بلندی ضبط شده است
لغت نامه دهخدا
(مُ فَخْ خَ)
بزرگ داشته شده. (غیاث) (آنندراج). تعظیم کرده شده. دارای جلال و سرافرازی. بزرگ. بزرگوار. کلان. (از ناظم الاطباء). معظم. موقر. (اقرب الموارد) ، پهن و آشکار تلفظ شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تفخیم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
بزرگ قدرتر. گرانمایه تر. (ناظم الاطباء). بزرگتر. (آنندراج). فخیم تر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ خَ)
بمعنی بسیار باشد. (برهان). بسیار و فراوان. (ناظم الاطباء). بسیار. (صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی) (رشیدی) (انجمن آرا) (سروری) (آنندراج) (اوبهی). بسیار و خیلی. (فرهنگ نظام). زیاد. کثیر. رجوع به فخم شود:
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش زنی گوگرد بفخم.
منجیک (از صحاح الفرس و لغت فرس اسدی و دیگران).
گه مناظره با کوه اگر سخن رانی
ز اعتراض تو بفخم شود معید صدا.
کمال اسماعیل (از رشیدی) (جهانگیری و دیگران).
، دروغ صریح. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کذب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پَ خَ)
در بعض لغت نامه ها و از جمله شعوری آمده است که این کلمه بمعنی بسیار است و بیت ذیل را شاهد آورده اند:
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که در آتش زنی گوگرد پفخم.
منجیک.
لیکن این کلمه بفخم است با بای موحده مکسوره نه پ . و باء جزء کلمه نیست و اصل فخم است بمعنی بسیار. رجوع به فخم شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
دانه از پنبه جدا کردن است. (انجمن آرا). فلخودن. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). زدن. حلج. (یادداشت بخط مؤلف) :
گر بخواهی که بفخمند تو را پنبه همی
من بیایم که یکی فلخمه دارم کاری.
حکاک.
جوان بودم وپنبه فخمیدمی
چو فخمیدمی دانه برچیدمی.
طیان
لغت نامه دهخدا
تصویری از فخمدن
تصویر فخمدن
دانه را از پنبه جدا کردن فلخودن حلج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفخم
تصویر مفخم
بزرگوار مرد بزرگ داشته، مرد بزرگوار: (استاد معظم مفخم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افخم
تصویر افخم
بزرگ قدرتر، گرانمایه تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بفخم
تصویر بفخم
بسیار فراوان، زیاد، کثیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخمیده
تصویر فخمیده
پنبه ای که دانه را ازآن جدا کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخمیدن
تصویر فخمیدن
دانه را از پنبه جدا کردن فلخودن حلج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخمنده
تصویر فخمنده
آنکه پنبه را بزند و پنبه دانه را از آن بیرون آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخمده
تصویر فخمده
پنبه ای که دانه را ازآن جدا کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخمنده
تصویر فخمنده
((فَ مَ دِ))
کسی که پنبه را بزند تا پنبه را از دانه آن جدا کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بفخم
تصویر بفخم
((بَ یا بِ خَ))
فراوان، زیاد، بسیار، بفجم، فخم، پخم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخمیدن
تصویر فخمیدن
((فَ دَ))
جدا کردن پنبه از پنبه دانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفخم
تصویر مفخم
((مُ فَ خَّ))
بزرگ داشته شده، بزرگوار، بزرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افخم
تصویر افخم
((اَ خَ))
بزرگوارتر، ارجمند
فرهنگ فارسی معین
ارجمند، امجد، بزرگوار، فخیم، گرامی، محترم
فرهنگ واژه مترادف متضاد