- فخم
- فهمیدن، درک کردن، دریافتن، پی بردن، فهم داشتن، حس کردن
معنی فخم - جستجوی لغت در جدول جو
- فخم
- بزرگ قدر
- فخم ((فَ خَ))
- جرعه ای از آب
- فخم ((فَ خْ))
- گرامی، بزرگوار، سخن جزل و فصیح
- فخم ((خَ))
- فراوان، زیاد، بسیار، بفجم، بفخم، پخم
- فخم
- یک جرعه آب،
برای مثال کسی که جوی روان است ده به باغش در / به وقت تشنه چو تو بهره زآنش یک فخم است (ناصرخسرو - ۴۰۷) ، دل از علم او شد چو دریا مرا / چو خوردم ز دریای او یک فخم(ناصرخسرو - ۶۴)
چادری که هنگام تکان دادن درخت میوه دار زیر آن می گیرند تا میوه ها در آن بریزد، چادری که در مجلس جشن و عروسی بر سر دست بلند می کنند تا آنچه نثار می شود در آن بریزد، پخم، تخم
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
بسیار فراوان، زیاد، کثیر
بزرگ قدرتر، گرانمایه تر
بزرگ داشته شده، بزرگ قدر، بزرگوار
بزرگوارتر، بزرگ قدرتر، گرانمایه تر، بلندپایه تر
بزرگوار مرد بزرگ داشته، مرد بزرگوار: (استاد معظم مفخم)
بسیار، زیاد، فراوان، برای مثال بدان ماند بنفشه بر لب جوی / که بر آتش نهی گوگرد بفخم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳) ، پارچه ای که نثارچینان با آن نثار جمع کنند، برای مثال از گهر گرد کردن بفخم / نه شکر چید هیچ کس نه درم (عنصری - ۳۶۸)
آنکه پنبه را از دانه جدا کند
جدا کردن پنبه از پنبه دانه، پنبه زدن، برای مثال جوان بودم و پنبه فخمیدمی / چو فخمیدمی دانه برچیدمی (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۲۰)
ویژگی پنبه ای که از پنبه دانه جدا شده است
پنبه ای که دانه را ازآن جدا کرده باشند
دانه را از پنبه جدا کردن فلخودن حلج
آنکه پنبه را بزند و پنبه دانه را از آن بیرون آورد
پنبه ای که دانه را ازآن جدا کرده باشند
دانه را از پنبه جدا کردن فلخودن حلج
دانایی
گونه، پیکر گونه
چینهای ابرو و پیشانی
منحنی، خمیده، خم دار
شیر ستبر شیر دفزک، مهربانی، دوستی، نرمی، لاشخوار کرکس از پرندگان بازی با کودک، نرماندن نرم گردانیدن، آسان کردن سخن
جراحتی که بوسیله آلات جاریه یا ناخن و دندان و مانند آن بهم رسد، ریش، نشان وارد کردن تیغ و تیر و مانند آن که بر بدن باشد
دخمه، مقبره، سردابه که مرده را در آن جای دهند
دانه، تخم درخت و غله