جدول جو
جدول جو

معنی فخرز - جستجوی لغت در جدول جو

فخرز(فَ رِ)
فربه و قوی هیکل. (برهان) :
شد فخرز و شد فخرز از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی.
مولوی.
(از فرهنگ نظام از حاشیۀبرهان چ معین) ، مرطوبی. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فخری
تصویر فخری
(دخترانه)
فخر (عربی) + ی (فارسی) منسوب به فخر، منسوب به افتخار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرز
تصویر خرز
دوختن، مهره، دانه های شیشه ای و گلی، صدف و مانند آنکه به نخ کشیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرز
تصویر فرز
نوعی ماشین تراش ابزارهای فلزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فلرز
تصویر فلرز
فلرزنگ، برای مثال شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید / کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید (رودکی - ۵۳۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرز
تصویر فرز
چابک، چالاک، جلد، چست، به تندی مثلاً فرز رفت سر کوچه و برگشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخر
تصویر فخر
افتخار، سربلندی، مایۀ افتخار و نازش، برای مثال خاک بادا تن سعدی اگرش تو نپسندی / که نشاید که تو فخر من و من عار تو باشم (سعدی۲ - ۵۰۳)، بزرگ منشی
فخر کردن: اظهار سرفرازی و سربلندی کردن، مباهات کردن، نازیدن
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
مهره ای از مهره های شطرنج که به منزلۀ وزیر است. (برهان). و آن را فرزین گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به فرزین و فرزان شود، سبزه باشد در غایت خوبی و تری و تازگی. (برهان). فریز. فریس. فرزد. فرزه. پریز. فریژ. فریج. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
راه بر پشته. (آنندراج) (اقرب الموارد) ، نصیب جداشده برای صاحب آن. ج، افراز، فروز. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ننگ داشتن. (منتهی الارب). انف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مولانا فخر، میر علیشیر نوایی آرد: جوانی لطیف و ظریف بود، و این مطلع از اوست:
دار دنیا نه مقام من ثابت قدم است
من و آن دار که دروازۀ ملک عدم است.
(از مجالس النفائس چ حکمت ص 401)
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
دوختن درز موزه و جز آن. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) :
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن.
خاقانی.
ریسمان و سوزنی نی وقت خرز
آنچنان دوزد که پیدا نیست درز.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نام شهر و مدینه ای است. (از شرفنامۀ منیری) (از برهان قاطع). در حاشیۀ برهان قاطع چ معین آمده است: این کلمه در حدود العالم و معجم البلدان نیامده است و ظاهراً تصحیف خزر باید باشد
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
جمع واژۀ خرزه. (از منتهی الارب). رجوع به خرزه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَرْ رَ)
هر مرغ که بر بازوهای وی نقش و نگار باشد مانند خرز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). هر حیوان پرندۀ کوچکی که بر بالهای وی نقش و نگاری باشد مانند خرزه، گوهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
آهنی باشد سرتیز که بر پاشنۀکفش و موزه نصب کنند. (برهان). ظاهراً مصحف مهمیز است. (از حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به مهمیز شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / خَ رَ)
خرفه. بقلهالحمقاء پرپهن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بگاه نام جستن تیرباران
چنان رانی که برگ گل بهاران
خفرز آید ترا ریگ رونده
ثمر آید ترا بحر دمنده.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
منسوب به فخر. رجوع به فخر شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
هراتی، سلطان محمد بن امیری. کسی است که اولین بار مجالس النفائس امیر علیشیر نوایی را از ترکی به پارسی گردانید و آن را لطایف نامه خواند. ریو به نقل از تذکرۀ الهی اورا یکی از قصیده سرایان شاه طهماسب دانسته و تذکره ای درباره زنان بنام جواهرالعجائب به او نسبت داده است. فخری از مردم هرات بوده و پس از گذراندن مراسم حج در زمان شاه طهماسب بصوب سند رهسپار شده و عیسی ترکخان حاکم آنجا او را بگرمی پذیرفته است. به او آثار دیگری نسبت داده اند از جمله تذکرهالنساء و تحفهالحبیب را بنام خواجه حبیب اﷲ وزیر خراسان ساخته است. رجوع به مجالس النفائس چ تهران ص کح از مقدمۀ حکمت شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نوعی از انگور. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان، واقع در 22هزارگزی جنوب خاوری کاشان، کنار راه فرعی کاشان به ابوزیدآباد. ناحیه ای است واقع در جلگۀ شن زار، معتدل و دارای 170 تن سکنه است. از قنات مشروب میشود. محصولات آن پنبه و تنباکو است. اهالی به کشاورزی و قالی بافی گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فُ رُزز)
بندۀ صحیح یا آزاد صحیح پرگوشت نازک اندام. (منتهی الارب). العبدالصحیح و قیل الحر الصحیح التار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
ابزار یا رکویی که در آن چیزی بندند از زر و سیم و خوردنی و جز آن، و اندر کوهستان آن را بدرزه، بتوزه و لارزه نیز گویند و در ماوراءالنهر و خراسان فلرز و فلغز و فلرزنگ. (یادداشت مؤلف از نسخۀ خطی لغت فرس اسدی). فلرزنگ. (فرهنگ فارسی معین). به معنی زله باشد، و آن خوردنی و طعامی باشد که از مهمانیها و عروسیهادر کرباس پاره و دستمال بندند. (برهان) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید.
رودکی.
رجوع به فلرزنگ شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
ضرع فخور، پستان سطبر تنگ سوراخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). فخور. رجوع به فخور شود
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
درفش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درفش کفش دوزان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرز
تصویر خرز
مهره
فرهنگ لغت هوشیار
میاندو پشته میان پشته جدا زون (زون سهم سهام)، راه کوهستانی مهره ایست از مهره های شطرنج و آن بمنزله وزیر است فرزان. مهره ایست از مهره های شطرنج و آن بمنزله وزیر است فرزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخر
تصویر فخر
چیره شدن بر کسی در مفاخرت و نبرد
فرهنگ لغت هوشیار
دستار و پارچه ای که خوراکی یا زر و سیم و یا چیزی دیگر در آن بچینند: آن کرنج و شکرش برداشت پاک و اندر آن دستار آن زن بست خاک آن زن از دکان فرو آمد چو باد پس فلرزنگش بدست اندر نهاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فارز
تصویر فارز
روشن آشکار: چون سخن، برنده چون زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرز
تصویر فرز
((فِ رْ))
چابک، چالاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرز
تصویر فرز
سبزی ای که در غایت تری و طراوت باشد. فرزد، فریز، فریس، فرزه، پریز، فریژ و فریج نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرز
تصویر خرز
((خَ))
مهره، آن چه که مانند مهره به رشته کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخر
تصویر فخر
((فَ خْ))
نازیدن، مباهات کردن، بزرگ منشی، افتخار
فرهنگ فارسی معین
تفاخر، غرور، مفتخر
دیکشنری اردو به فارسی