جدول جو
جدول جو

معنی فخاره - جستجوی لغت در جدول جو

فخاره
(فَخْ خا رَ)
یک فخّار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فخّار شود
لغت نامه دهخدا
فخاره
(دَ)
نازیدن. (منتهی الارب). فخر. فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود، نازیدن به خوی نیک. (منتهی الارب). فخار. خودستایی به خصال و مناقب و مکارم بر حسب و نسب درباره خود یا پدران خود. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود، افزون داشتن کسی را بر کسی در فخر. (منتهی الارب). فخار. (اقرب الموارد). رجوع به فخار شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زخاره
تصویر زخاره
شاخ درخت، شاخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخفره
تصویر فخفره
سبوس آرد گندم یا آرد جو، برای مثال آن یکی می خورد نان فخفره / گفت سائل چون بدین استت شره (مولوی - ۷۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخاری
تصویر فخاری
کوزه گر، آنکه کاسه و کوزۀ گلی می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخاره
تصویر تخاره
اسبی که در تخارستان پرورش یافته، اسب تخاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فواره
تصویر فواره
لولۀ متصل به منبع آب که آب از آن به هوا می جهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاخره
تصویر فاخره
مؤنث واژۀ فاخر، نیکو، عالی، گران بها، باارزش مثلاً لباس های فاخر
فرهنگ فارسی عمید
(فَ رَ ما)
دهی است از بخش میان کنگی شهرستان زابل، واقع در 8 هزارگزی جنوب باختری ده دوست محمد و یکهزارگزی جنوب راه مالرو زابل به ده دوست محمد. ناحیه ای است واقع در جلگه، گرم و معتدل که دارای 307 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصولاتش غلات و لبنیات است و اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(فِخْ خی رَ)
بسیارفخر. و هاء برای مبالغه است. (اقرب الموارد). رجوع به فخر شود
لغت نامه دهخدا
(فَفَ رَ / رِ)
سبوس آرد گندم و آرد جو را گویند. (برهان). نخاله. (فهرست مخزن الادویه) :
فخری مکن بر آنکه تو میدۀ بره خوری
یارت به آب درزده یک نان فخفره.
ناصرخسرو.
آن یکی میخورد نان فخفره
گفت سائل چون بدین داری شره ؟
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
لقب شهر بخارا از صغانیان: در صغر سن بطرف فاخرۀ بخارا رفته بودم. (انیس الطالبین ص 224). نرشخی گوید: و به حدیثی نام بخارا فاخره آمده است. رجوع به تاریخ بخارا ص 26 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
شاخ درخت. زخناره نیز بهمین معنی است. (از برهان قاطع). شاخ درخت. (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری) (فرهنگ میرزا ابراهیم) (سروری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (کشف اللغات) (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
تیره ای از ایل اینانلو، از ایلات خمسۀ فارس. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 86)
لغت نامه دهخدا
(عِ)
برگردانیدن ستور از راهی که میرود براهی دیگر
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
حفاظت نخل از فساد، حفاظت کشت از پرندگان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِ / خَ رَ)
عهد و پیمان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، پناه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، مزد بدرقگی و نگاهبانی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
سطبر گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، پر شدن. (منتهی الارب) ، بزرگ شدن قدر و بالا رفتن مرتبۀ کسی در چشم مردم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فخاری
تصویر فخاری
کلالی سفالگری عمل و شغل فخار، فخار خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخاره
تصویر زخاره
شاخه درخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفاره
تصویر خفاره
مزد نگهبانی، پیمان، زینهار (امان)، نگهبانی
فرهنگ لغت هوشیار
اسبی که در آسیای مرکزی و تخارستان (طخارستان) پرورش یافته اسب تخاری. توضیح این کلمه که در ویس و رامین ترجمه گرجی آمده در چاپهای فارسی منظومه مذکور و نیز در فرهنگها بصورت (تجاره) تحریف شده
فرهنگ لغت هوشیار
گرانمایه نیکو فاغره: پارسی تازی گشته فاخره کبابه شکافته (گویش شیرازی) گونه ای دانه گیاهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخفره
تصویر فخفره
سبوس آرد (گندم جو) نخاله، نخاله زنگ زده، کهنه و مانده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخاصه
تصویر فخاصه
پس به ویژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فزاره
تصویر فزاره
ماده پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
یکان (واحد) فقار مهره پشت هر یک از مهره های پشت مهره پشت، جمع فقار
فرهنگ لغت هوشیار
چشمه آب، لوله هائی آهنین که به منبعی در محلی متصل است و از دهانه آن آب فوران کند، بسیار جوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخاره
تصویر نخاره
چیزی نخوردن درمدتی ازروزناهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخاره
تصویر تخاره
((تَ رِ یا رَ))
تخاری، اسبی که در آسیای مرکزی و تخارستان (طخارستان) پرورش یافته، اسب تخاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخاره
تصویر نخاره
((نَ رَ یا رِ))
چیزی نخوردن در مدتی از روز، ناهار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فقاره
تصویر فقاره
((فَ ر ِ))
مهره پشت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فواره
تصویر فواره
((فَ وّ رِ))
مؤنث فوار، بسیار جوشنده، چشمه ای که آب آن فوران کند، لوله ای که آب از آن با فشار به بیرون می جهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فخفره
تصویر فخفره
((فَ فَ رِ))
سبوس آرد گندم یا جو، نخاله، زنگ زده، کهنه و مانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زخاره
تصویر زخاره
((زَ رِ))
شاخه درخت
فرهنگ فارسی معین