جدول جو
جدول جو

معنی فحجل - جستجوی لغت در جدول جو

فحجل
(فَ جَ)
بمعنی فنجل است. (منتهی الارب). رجوع به فنجل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محجل
تصویر محجل
اسبی که دست یا دست و پایش سفید باشد، اسب دست و پاسفید، آنکه دست و پایش بر اثر وضو سفید شده است، کنایه از پاک و پرهیزکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحل
تصویر فحل
ویژگی جنس نر از هر حیوانی، کنایه از دانا، خردمند
فحول شعرا: کنایه از شاعران چیره دستی که هنگام معارضه با شاعران دیگر، چیره می شوند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحول
تصویر فحول
فحل ها، ویژگی جنس نر از هر حیوانی، کنایه از دانایان، خردمندان، جمع واژۀ فحل
کنایه از دلاوران
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
جمع واژۀ فحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
کبک نر. (منتهی الارب). قبج ذکر. حجلی. حجلان مرغی است خاکی رنگ که به سرخی زند. بیش از پریدن راه رود. بقدر کبوتر و مانند قطا است. منقار و سر و پای آن سرخ است. گوشت آن خوش خوراک و سریع الهضم است. چون صاحب یرقان دماغ آنرا با خمر بیاشامد وی را سود دهد، و نیم مثقال از کبد او را که گرماگرم ببلعند صرع را سودمند بود. و اکتحال زهرۀ حجل برای تیرگی چشم سودمند است. گوشت آن بفالج و لقوه و سردی معده و کبد سود دهد و بلغم بیرون کند. بصاق او ثآلیل (اژخ ها و زگیلها) را بزداید. کباب شدۀ آن درد سینه رفع کند. تخم آن آواز را صاف کند و سرفه ببرد و خوردن خام آن فربهی آرد. محرورین را حکه آرد و مصلح آن سکنجبین است. رجوع به تذکرۀ ضریر انطاکی و مفردات ابن بیطار شود. و به هندی آنرا چکور گویند. (آنندراج). قلقشندی گوید: دو نوع است تهامی سفیدپای و نجدی سرخ پای. و عامه آواز او راچنین تعبیر کنند: ’طاب دقیق السبل’ و از توحیدی نقل کند که ده سال عمر میکند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 72)
جمع واژۀ حجله. (ح ج ل )
لغت نامه دهخدا
(حُجَ)
جمع واژۀ حجله. (غیاث اللغات، از لطائف)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
سپیدی. ج، احجال. (منتهی الارب) ، بندی که بر پای نهند. پابرنجن. (منتهی الارب). بند. پای بند که بر پا می نهند. خلخال. (ناظم الاطباء). پاورنجن. حجل. ج، حجول
لغت نامه دهخدا
(حِ جِ / حِ جِل ل)
بند. پای بند که بر پای نهند. (ناظم الاطباء). پای برنجن. خلخال. (منتهی الارب). ج، احجال و حجول
لغت نامه دهخدا
(مُ جِ)
آنکه بند از دست چپ شتر برداشته بر دست راست وی نهد. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسی که بند بر دست راست شتر می نهد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَجْ جَ)
نعت مفعولی از مادۀ حجل به معنی سپیدی. رجوع به حجل شود: فرس محجل، اسبی که هر چهار دست و پای وی سفید باشد. (منتهی الارب). اسب سرخ رنگ یا سیاه که هر چهار پای او سفید باشد. (غیاث). اسبی که چهار دست و پای وی سپید باشد آن را محجل الاربع گویند. (ازصبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که دو پای وی سپید باشد محجل الرجلین گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که سپیدی فقط در پای راست وی باشد محجل الیمنی خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). اسبی که سپیدی در پای چپ وی باشد محجل الرجل الیسری خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20). و اسبی که سپیدی در دو دست و یک پای آن باشد محجل الثلاث خوانند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 20) :
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
نعل او پروین نشان و سم او خاراشکن.
منوچهری.
و در زیر ران آورد اغری محجلی عقیلی نژاد. (سندبادنامه ص 251).
- اغرّ محجل، سپید و رخشان. پرفروغ و تابناک: مطربان میزدند و میخواندند و روزی اغر محجل پیدا شد و شادی و طرب در پرواز آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282). رجوع به اغرّ شود.
- ضرع محجل، پستان ناقه که داغ پستان بند وی سپید باشد. (منتهی الارب).
، آنکه دست و پایش از اثر وضو سپید گردد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(فَ جَ)
آنکه در رفتار پیش پاها را نزدیک نهد و پاشنه ها را دور. (منتهی الارب). الرجل الافجح. (اقرب الموارد) ، به معنی افجل است. (منتهی الارب). رجوع به افجل شود
لغت نامه دهخدا
(فُ جُ)
سیاه گوش. (منتهی الارب). عناق الارض. (اقرب الموارد). سیاه گوش. تفه. پروانه. فروانق. عنجل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ /فِ جَ)
فیجن. سداب. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(فُحْ حا)
خرمابن نر. ج، فحاحیل، فحل، فحول. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : فحال النخل، خرمابنان بی بر، یعنی نر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گشن خرما را نامند. (فهرست مخزن الادویه). در اقرب الموارد و منتهی الارب این ضبط و این معنی نیست
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ)
بقولی همان حجلی ̍ که نام اسبی است، و یا نام اسبی دیگر. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فُ)
جمع واژۀ فحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فحل شود، فحول شعرا، چیره دستان در مهاجات. آنانکه چون با شاعری معارضه کنند چیره شوند. (منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد فحول الشعر ضبط کرده است، دلیران:
خلق پرسیدند کای عم رسول
ای هزبر صف شکن، شاه فحول.
مولوی.
، نامداران: این مرد را برکشید و از فحول مردان روزگار شد. (تاریخ بیهقی). صورت جمع این کلمه در متون فارسی بیش از مفرد آن وسعت یافته است
لغت نامه دهخدا
(حَ جَ)
ابن فضله. شاعری است. جاحظ شعر او را چنین آورده است:
جاء شقیق عارضاً رمحه
ان بنی عمک فیهم رماح.
(البیان والتبیین چ حسن سندوبی 1932 میلادی ج 3 ص 203)
ابن عمرو فارسی حنفی. (منتهی الارب). از بنی حنیفه. (تاج العروس)
بنده ای است مر بنی مازن را. (منتهی الارب). شاعری مولی بنی مازن
لغت نامه دهخدا
(فَ)
مرد نیک دانا و نجیب، مرد سخت گشنی کننده. (منتهی الارب). ذوالفحوله. (اقرب الموارد) ، فحل فحیل، گشن نجیب بااصل و نیکو در گشنی، کبش فحیل، تکۀ شبیه شتر نر در گشنی، نجابت و زیرکی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(جِ)
قمارباز. (اقرب الموارد). کسی که غالباً مشغول قمار باشد. (ناظم الاطباء). رجوع به فجل شود
لغت نامه دهخدا
این واژه در تازی برابر است با اسبی که چهار دست و پایش سپید باشد و اگر چون زاب به کار رود برابر است با سرشناس شناخته در فرهنگ فارسی معین برابر است با: در بند مقید در بند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حجل
تصویر حجل
کبک نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فیجل
تصویر فیجل
پارسی تازی گشته پیغن سداب از گیاهان سداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فجل
تصویر فجل
ترب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحال
تصویر فحال
جمع فحل، گشن ها کویک نر خرما بن نر
فرهنگ لغت هوشیار
جمع فحل، گش ها دانایان دلیران جمع فحل نرها گشنها یا فحول شعرا. شاعرانی که چون با شاعران دیگر معارضه کنند چیره شوند چیره دستان در مهاجرت. توضیح در اقرب الموارد فحول الشعراء ضبط کرده، دلیران، نامداران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحیل
تصویر فحیل
گشن نژاده، نیک دانا مرد، نیکنژاد مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاجل
تصویر فاجل
منگیاگر (منگ منگیا قمار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فحل
تصویر فحل
هر حیوان نر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجل
تصویر محجل
((مَ حَ جَّ))
اسبی که دست و پایش سفید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فحول
تصویر فحول
((فُ))
جمع فحل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حجل
تصویر حجل
((حَ جَ))
کبک. کبک نر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فحل
تصویر فحل
((فَ حْ))
گشن، جنس نر از هر حیوان، بسیار دانا، دلیر و نیرومند، جمع فحول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فجل
تصویر فجل
((فَ جْ یا جَ))
نرم و فروهشته گردیدن، ستبر شدن، غلیظ گشتن
فرهنگ فارسی معین