جدول جو
جدول جو

معنی فثج - جستجوی لغت در جدول جو

فثج
(دَ / دَ لَ)
کم گردیدن، فرونشاندن گرمی آب را از آب سرد، گران کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرج
تصویر فرج
(پسرانه)
گشایش در کار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فوج
تصویر فوج
جماعت، گروه، دسته، در امور نظامی هنگ واحدی در ارتش مرکب از سه گردان سپاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرج
تصویر فرج
عورت زن، شرمگاه، آلت تناسلی مرد یا زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرج
تصویر فرج
گشایش در کار
رهایی از غم و اندوه و سختی
فرصت پیش آمده بین دو زمان تعیین شده برای انجام کارهای معیّن، مهلت
گشادگی، شکاف میان دو چیز، رخنه، شکاف، فرجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فنج
تصویر فنج
مبتلا به که بیماری فتق، دبه خایه، غر، برای مثال عجب آید مرا ز تو که همی / چون کشی آن گران دو خایۀ فنج (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)، غری، فتق، کلان، بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
عارضۀ توقف یا مختل شدن حرکت در اعضای بدن بر اثر بیماری عصبی یا عضلانی، مبتلا به این عارضه
فرهنگ فارسی عمید
(فَ ثِ)
هزار خانه شکنبه. ج، افثاح. (منتهی الارب). فحث. (اقرب الموارد) ، مازی است گران و کلان که به انبان ماند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گول گردیدن
لغت نامه دهخدا
شاخ، شاخه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(ثِ)
ماده شتر جوان آبستن. (منتهی الارب). ناقۀ باردار. (از اقرب الموارد) ، ناقۀ فربه که یک سال یا سالها بارور نگردد یا آبستن نشود به گشن یافتن. از اضداد است، ناقۀ فربه بزرگ کوهان. (منتهی الارب). ج، فواثج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
شکستن سر کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ حَ قَ)
بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دُ لَ)
رفتار که در آن پیش پایها نزدیک گذارند و پاشنه ها دور. (منتهی الارب). و در مغرب تباعد میان ساقین را در مرد و چهارپا گویند. (اقرب الموارد) ، سخت دوری میان هر دو پا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دَ سَ)
پایها از هم دور نهادن در رفتن یا به وقت کمیز انداختن. (منتهی الارب). پای از هم بازنهادن برای بول. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد) ، بازنهادن ناقه پای خود رابرای بول کردن یا دوشیده شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فُ رُ / فُ)
کسی که راز را نپوشد. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به کسر اول و به ضم اول و دوم هم ضبط شده است، کمان دورزه. (منتهی الارب). القوس البائنه عن الوتر. (اقرب الموارد) ، زن با یک جامه. (از منتهی الارب). زن متفضله که یک جامه بیش نپوشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
پیوسته گشاده عورت. (منتهی الارب). مردی که پیوسته عورتش گشاده باشد. (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
شهری است در آخر اعمال فارس. (از معجم البلدان). شهری است به فارس و از آن شهر است علی بن حسن بن علی محدث. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
بزرگ منشی نمودن. (منتهی الارب). تکبر. (اقرب الموارد) ، به رفتار فحج رفتن. (منتهی الارب). جلو پا را به هم نزدیک و پشت پاها را از هم دور کردن، راه رفتن افحج. (اقرب الموارد). رجوع به افحج شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
مولی سیداحمد بن محمد غافقی. وی به مشرق کوچ کرده و در سفر حج ابوذر هروی را ملاقات کرد و ابوذر به او اجازۀ روایت داد. وی مردی صالح و ثقه بود و در 476 ه. ق. درگذشت. (از الحلل السندسیه ج 2 ص 21)
ابن سهل یهودی. از دانشمندان اصفهان بود و مافروخی او را در شمار فلاسفه و مهندسان و منجمان و پزشکان اصفهان یاد کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود
ابن عبدالله وذنکابادی. از روات حدیث بود و از عثمان بن سعید روایت کرد. رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج 2 ص 157 شود
ابن زره. یکی از دانشمندان پیشین اصفهان بود و مافروخی نام وی را ضبط کرده است. رجوع به محاسن اصفهان ص 34 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فیج
تصویر فیج
قاصد، پیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فوج
تصویر فوج
جماعت مردم یا جماعتی که بشتاب گذرد
فرهنگ لغت هوشیار
بی حسی دست و پای، گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش یا عام است، زمین گیری و از کار افتادگی و سستی دست و پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرج
تصویر فرج
عورت انسان و بر پیش و پس اطلاق میشود گشایش در کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فخج
تصویر فخج
دور رانی دور بودن ران ها از هم بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثفج
تصویر ثفج
گولیدن گول شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فلج
تصویر فلج
((فَ لَ))
کجی پای، در فارسی به معنی سستی و نقص در اعضای بدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فلج
تصویر فلج
((فَ لْ))
قفل، زنجیر پشت در
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنج
تصویر فنج
((فَ یا فُ نْ))
کسی که بیماری ورم بیضه دارد، فتق، ورم بیضه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فنج
تصویر فنج
((فَ نْ))
بزرگ، کلان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فوج
تصویر فوج
((فُ))
گروه، دسته، قسمتی از ارتش، هنگ، جمع افواج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرج
تصویر فرج
سوراخ، شکاف، عورت زن، آلت تناسلی زن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرج
تصویر فرج
((فَ رْ))
ورج، ارج، فره، شأن، شوکت، قدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرج
تصویر فرج
((فَ رَ))
گشایش، گشایش در کار و مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فیج
تصویر فیج
((فَ یا فِ))
پیک، قاصد، جمع فیوج
فرهنگ فارسی معین