ترک بند، تسمه و دوال که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی به ترک می بندند، سموت، برای مثال برافگند برگستوان بر سمند / به فتراک بربست پیچان کمند (فردوسی - ۷/۵۰۶)
تَرک بَند، تسمه و دوال که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی به ترک می بندند، سَموت، برای مِثال برافگند برگستوان بر سمند / به فتراک بربست پیچان کمند (فردوسی - ۷/۵۰۶)
تسمه و دوالی باشد که از پس و پیش زین اسب آویزند، و آن را به ترکی قنجوقه گویند. (برهان). سموت زین باشد. (اسدی). ترک بند. (یادداشت بخط مؤلف) : برافکند برگستوان بر سمند به فتراک بربست پیچان کمند. فردوسی. احمد مرسل که خرد خاک اوست هر دو جهان بسته به فتراک اوست. نظامی. به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد. حافظ
تسمه و دوالی باشد که از پس و پیش زین اسب آویزند، و آن را به ترکی قنجوقه گویند. (برهان). سموت زین باشد. (اسدی). ترک بند. (یادداشت بخط مؤلف) : برافکند برگستوان بر سمند به فتراک بربست پیچان کمند. فردوسی. احمد مرسل که خرد خاک اوست هر دو جهان بسته به فتراک اوست. نظامی. به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد. حافظ
کنایه از حلقۀ فتراک. (آنندراج). حلقۀ دوالی که از پس و پیش زین اسب آویزند: چنان آسوده بنشینم دمی از تیغ بی باکش که دارد گرمی شادی ز خونم چشم فتراکش. فطرت (از آنندراج)
کنایه از حلقۀ فتراک. (آنندراج). حلقۀ دوالی که از پس و پیش زین اسب آویزند: چنان آسوده بنشینم دمی از تیغ بی باکش که دارد گرمی شادی ز خونم چشم فتراکش. فطرت (از آنندراج)
نوعی لباس زنانۀ بلند، نوعی روپوش بچگانه. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) ، شنل بلند رهبانان. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) (وبستر امریکایی) ، لباس کارگری گشاد و راحت. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) ، نیم تنه نظامی. (فرهنگ حییم) ، کت بلند سیاه رنگ مردانه ای که تا بالای زانو می آید و اکنون بیشتر به جای آن لباس دیگری پوشیده میشود که جامۀ صبح نام دارد. (از فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد). این لباس در قرن نوزدهم بسیار معمول بوده است. (از وبستر امریکایی)
نوعی لباس زنانۀ بلند، نوعی روپوش بچگانه. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) ، شنل بلند رهبانان. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) (وبستر امریکایی) ، لباس کارگری گشاد و راحت. (فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد) ، نیم تنه نظامی. (فرهنگ حییم) ، کت بلند سیاه رنگ مردانه ای که تا بالای زانو می آید و اکنون بیشتر به جای آن لباس دیگری پوشیده میشود که جامۀ صبح نام دارد. (از فرهنگ ’لرنر’ آکسفورد). این لباس در قرن نوزدهم بسیار معمول بوده است. (از وبستر امریکایی)
جمع واژۀ ترک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). جمع واژۀ ترکی. ترک. ترکان: شیاطین اتراک از شیشۀ ضبط بیرون افتادند و اتراک را از تازیکان جدا کردند. (جهانگشای جوینی). بأبی الذی لاتستطیع لعجبه ردّالسلام و ان شککت فعج به ظبی من الأتراک ما ترک الظئا الحاظه من سلوه لمحبه. حفید ابی بکر بن زهر. و صاحب غیاث اللغات بنقل از صراح اتراک را مجازاً بمعنی سپاهیان و خودهای آهنی آورده است.
جَمعِ واژۀ تُرک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). جَمعِ واژۀ ترکی. تُرک. ترکان: شیاطین اتراک از شیشۀ ضبط بیرون افتادند و اتراک را از تازیکان جدا کردند. (جهانگشای جوینی). بأبی الذی لاتستطیع لعجبه ردّالسلام و ان شککت فعج به ظبی من الأتراک ما ترک الظئا الحاظه من سلوه لمحبه. حفید ابی بکر بن زهر. و صاحب غیاث اللغات بنقل از صراح اتراک را مجازاً بمعنی سپاهیان و خودهای آهنی آورده است.
جمع واژۀ فاتک، دلیر. (منتهی الارب) : روز دیگر که ترک تیغزن از مکمن افق سر برزد، تیغزنان ناپاک از فتاک اتراک مراکب گرم کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به فاتک شود
جَمعِ واژۀ فاتک، دلیر. (منتهی الارب) : روز دیگر که ترک تیغزن از مکمن افق سر برزد، تیغزنان ناپاک از فتاک اتراک مراکب گرم کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به فاتک شود
چاک و شکاف. (برهان). شکاف، که الحال طراق گویند. (فرهنگ رشیدی). شکاف. (فرهنگ جهانگیری). مصدرش ترکیدن بود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). چاک و شکاف و شقاق. (ناظم الاطباء). چاک و شکاف در جسم سخت که در تکلم ترک است. (فرهنگ نظام) : از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ. عسجدی. ... و تراکی که بر اندام پدید آید از سرما. (الابنیه عن حقایق الادویه). و بباید دانست که کمترین شکستگی استخوان آنست که اندر وی تراکی پدید آید که دیگر روی استخوان درست مانده باشد و تراک بدو نارسیده، و بتازی آنرا صدع گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر دل شیر و پلنگ افتد آنگاه تراک که به شست تو برآید زکمان تو ترنگ. خاقانی (از فرهنگ نظام). ، طراق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 295) (اوبهی). آوازی را گویند که از شکستن یا شکافته شدن چیزی بگوش رسد. (برهان) (از ناظم الاطباء). آواز ترکیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج). آواز شکستن و شکافتن چیزی. (فرهنگ رشیدی). آوازی باشدکه از شکستن یا شکافته شدن بگوش رسد. (فرهنگ جهانگیری). آواز بلندی که از شکافتن یا شکستن چیزی بگوش رسد که مبدلش تراغ است. (فرهنگ نظام) : وآن شب تیره کآن ستاره برفت وآمد از آسمان بگوش تراک. خسروی (از لغت فرس اسدی). همانگه بفرمان یزدان پاک از آن بارۀ دژ برآمد تراک. فردوسی. تراک دل شنود خصم تو ز سینۀخویش چو از کمان تو آید بگوش خصم، ترنگ. فرخی. که و دشت و دریا بلرزید پاک درافتاد بر چرخ گردون تراک. شمسی (یوسف و زلیخا). ، صدای رعد را نیز گفته اند. (برهان). صدای رعد. (ناظم الاطباء). مجازاً، آواز رعد و امثال آن. (فرهنگ نظام). طراق معرب آنست. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). کاف را قاف کرده اند چنانکه حکیم سنائی گفته: چوب را بشکنی طراق کند آن طراق از سر فراق کند. مولوی گفته: تو ناز کنی و یار تو ناز چون ناز دو شد طلاق خیزد یار است نه چوب مشکن او را گر بشکنیش طراق خیزد. و چون در فارسی غین و قاف بیکدیگرتبدیل یابند ترکیده را ترغیده نیز گویند. (انجمن آرا)
چاک و شکاف. (برهان). شکاف، که الحال طراق گویند. (فرهنگ رشیدی). شکاف. (فرهنگ جهانگیری). مصدرش ترکیدن بود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). چاک و شکاف و شقاق. (ناظم الاطباء). چاک و شکاف در جسم سخت که در تکلم تَرَک است. (فرهنگ نظام) : از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ. عسجدی. ... و تراکی که بر اندام پدید آید از سرما. (الابنیه عن حقایق الادویه). و بباید دانست که کمترین شکستگی استخوان آنست که اندر وی تراکی پدید آید که دیگر روی استخوان درست مانده باشد و تراک بدو نارسیده، و بتازی آنرا صدع گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بر دل شیر و پلنگ افتد آنگاه تراک که به شست تو برآید زکمان تو ترنگ. خاقانی (از فرهنگ نظام). ، طراق بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 295) (اوبهی). آوازی را گویند که از شکستن یا شکافته شدن چیزی بگوش رسد. (برهان) (از ناظم الاطباء). آواز ترکیدن است. (انجمن آرا) (آنندراج). آواز شکستن و شکافتن چیزی. (فرهنگ رشیدی). آوازی باشدکه از شکستن یا شکافته شدن بگوش رسد. (فرهنگ جهانگیری). آواز بلندی که از شکافتن یا شکستن چیزی بگوش رسد که مبدلش تراغ است. (فرهنگ نظام) : وآن شب تیره کآن ستاره برفت وآمد از آسمان بگوش تراک. خسروی (از لغت فرس اسدی). همانگه بفرمان یزدان پاک از آن بارۀ دژ برآمد تراک. فردوسی. تراک دل شنود خصم تو ز سینۀخویش چو از کمان تو آید بگوش خصم، ترنگ. فرخی. کُه و دشت و دریا بلرزید پاک درافتاد بر چرخ گردون تراک. شمسی (یوسف و زلیخا). ، صدای رعد را نیز گفته اند. (برهان). صدای رعد. (ناظم الاطباء). مجازاً، آواز رعد و امثال آن. (فرهنگ نظام). طراق معرب آنست. (برهان) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (آنندراج). کاف را قاف کرده اند چنانکه حکیم سنائی گفته: چوب را بشکنی طراق کند آن طراق از سر فراق کند. مولوی گفته: تو ناز کنی و یار تو ناز چون ناز دو شد طلاق خیزد یار است نه چوب مشکن او را گر بشکنیش طراق خیزد. و چون در فارسی غین و قاف بیکدیگرتبدیل یابند ترکیده را ترغیده نیز گویند. (انجمن آرا)
اسم فعل است، بمعنی بگذار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم فعل است و معنی آن یعنی ترک کن، چنانکه شاعر گوید: تراکها من ابل تراکها اماتری الموت لدی ادراکها. ؟ (از اقرب الموارد)
اسم فعل است، بمعنی بگذار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسم فعل است و معنی آن یعنی ترک کن، چنانکه شاعر گوید: تراکها من ابل تراکها اماتری الموت لدی ادراکها. ؟ (از اقرب الموارد)
جمع فتره، سستی ها گسستگی ها سسستی ضعف، زمان میان دو پیغمبر یا دو پادشاه، زمان بین دو نوبت تب، مدت تعطیل مجلس شورای ملی و سنا، آتش سوزانی است که در بدایت حال در سالک وجود داشته باشد
جمع فتره، سستی ها گسستگی ها سسستی ضعف، زمان میان دو پیغمبر یا دو پادشاه، زمان بین دو نوبت تب، مدت تعطیل مجلس شورای ملی و سنا، آتش سوزانی است که در بدایت حال در سالک وجود داشته باشد