تیر یا سنگ عصاری که دانه در زیر آن فشرده و روغنش گرفته می شود، آواز بلند، بانگ گریه، برای مثال چند بوی چند ندیم ندم / کوش و برون آر دل از غنگ غم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳) غنگ غنگ زدن: ناله و آواز حزین برآوردن، برای مثال غنگ غنگی می زنم تا یک غزل / آورم بیرون ز الواح ازل (مولوی - لغت نامه - غنگ غنگ زدن)
تیر یا سنگ عصاری که دانه در زیر آن فشرده و روغنش گرفته می شود، آواز بلند، بانگ گریه، برای مِثال چند بُوی چند ندیم ندم / کوش و برون آر دل از غنگ غم (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۳) غنگ غنگ زدن: ناله و آواز حزین برآوردن، برای مِثال غنگ غنگی می زنم تا یک غزل / آورم بیرون ز الواح ازل (مولوی - لغت نامه - غنگ غنگ زدن)
چین و چروک، چین و چروکی که به سبب پیری در پوست بدن پدید می آید زنگ، از آفات نباتی که قارچ های ذره بینی انگل در بعضی از گیاهان تولید می کند، ژنگه، آسه
چین و چروک، چین و چروکی که به سبب پیری در پوست بدن پدید می آید زَنگ، از آفات نباتی که قارچ های ذره بینی انگل در بعضی از گیاهان تولید می کند، ژَنگِه، آسِه
چین و چروکی که در چهره یا بین دو ابرو به دلیل پیری یا خشم پیدا شود، برای مثال بزرگواری و کردار او و بخشش او / ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ (فرخی - ۲۰۹)، هرکجا بیندم از دور کند / چهره پرچین و جبین پرآژنگ (ایرج میرزا - ۱۹۲)
چین و چروکی که در چهره یا بین دو ابرو به دلیل پیری یا خشم پیدا شود، برای مِثال بزرگواری و کردار او و بخشش او / ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ (فرخی - ۲۰۹)، هرکجا بیندم از دور کند / چهره پرچین و جبین پرآژنگ (ایرج میرزا - ۱۹۲)
صدای گریه و ناله، برای مثال مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت / چنان که هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ (فرخی - ۴۵۳)، نوحه، صدایی که هنگام گریستن در گلو می پیچد، برای مثال به خروش اندرش گرفته غریو / به گلو اندرش بمانده غرنگ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۶)
صدای گریه و ناله، برای مِثال مرا گریستن اندر غم تو آیین گشت / چنان که هیچ نیاسایم از غریو و غرنگ (فرخی - ۴۵۳)، نوحه، صدایی که هنگام گریستن در گلو می پیچد، برای مِثال به خروش اندرش گرفته غریو / به گلو اندرش بمانده غرنگ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۶)
توژی (توزی) باشد جگری رنگ که بر پایین تیر یعنی جایی که پیکان را محکم می کنند، بپیچند. (برهان) (آنندراج). توز جگری که بالاتر از پیکان بر تیر پیچند. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : پی کمان تو را خون دشمن است سریش نی سهام تو را از دل عدوست وژنگ. منصور شیرازی (از انجمن آرا). ، فراویز. سجاف جامه و زینت و آرایش پوستین که از پوست سمور و غیر آن بر دور دامن و گریبان و سرهای آستین کنند. (ناظم الاطباء) (برهان)، پیوند و پینه و وصله را نیز گویند که بر جامه دوزند، و آن را به عربی رقعه خوانند، و به معنی دوم به فتح اول هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). پاره ای که بر جامه دوزند. رقعه و وصله و پینه. (ناظم الاطباء)
توژی (توزی) باشد جگری رنگ که بر پایین تیر یعنی جایی که پیکان را محکم می کنند، بپیچند. (برهان) (آنندراج). توز جگری که بالاتر از پیکان بر تیر پیچند. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) : پی کمان تو را خون دشمن است سریش نی سهام تو را از دل عدوست وژنگ. منصور شیرازی (از انجمن آرا). ، فراویز. سجاف جامه و زینت و آرایش پوستین که از پوست سمور و غیر آن بر دور دامن و گریبان و سرهای آستین کنند. (ناظم الاطباء) (برهان)، پیوند و پینه و وصله را نیز گویند که بر جامه دوزند، و آن را به عربی رقعه خوانند، و به معنی دوم به فتح اول هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). پاره ای که بر جامه دوزند. رقعه و وصله و پینه. (ناظم الاطباء)
غدفره. ابله. جاهل. نادان. احمق و بی آرام و بی اندام. (برهان) (آنندراج). بی اندام و ابله طبع. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). مرد بی اندام و ابله و نامطبوع. (فرهنگ اوبهی). شخص جانورطبع. (لسان العجم شعوری). بی اندام. ابله دیدار: همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب همه بدزهره به خوی و همه چون کاک غدنگ. قریعالدهر (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن). مخالفان ترا چون شرنگ باشد شهد گرفته خلق جهان شان به سخره همچو غدنگ. شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به غدنگ شود
غدفره. ابله. جاهل. نادان. احمق و بی آرام و بی اندام. (برهان) (آنندراج). بی اندام و ابله طبع. (فرهنگ اسدی نسخۀ خطی نخجوانی). مرد بی اندام و ابله و نامطبوع. (فرهنگ اوبهی). شخص جانورطبع. (لسان العجم شعوری). بی اندام. ابله دیدار: همه چون غول بیابان همه چون مار صلیب همه بدزهره به خوی و همه چون کاک غدنگ. قریعالدهر (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن). مخالفان ترا چون شرنگ باشد شهد گرفته خلق جهان شان به سخره همچو غدنگ. شمس فخری (از فرهنگ جهانگیری). رجوع به غدنگ شود
صدای خرخری که به سبب گریه کردن یا فشردن گلو در حلق و سینۀ مردم افتد، به کسر اول نیز به این معنی آمده است. (برهان قاطع). خرخره که در گلو افتد به سبب فشردن گلو. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). بانگ نرم و شکسته بود در گلو از گریه. (فرهنگ اسدی). از همان ریشه غر و غریو است به معنی صدا و ناله. غریدن. غران. غرغر از همان اصل است. (فرهنگ شاهنامه تألیف شفق) : رخت دید نتوانم از آب چشم سخن گفت نتوانم از بس غرنگ. ابوطاهر خسروانی. به خروش اندرش گرفته غریو به گلو اندرش بمانده غرنگ. منجیک (از فرهنگ اسدی). از حربگه غریو برآید چو خصم را از حلقۀ کمند به حلق افکند غرنگ. سوزنی (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدی) (از جهانگیری). ، غرنگیدن. غریو، نالۀ حزین و آواز نرمی که در حالت گریه کردن از گلوی مردم برمی آید، و به این معنی به ضم اول بر وزن اردک هم به نظر آمده است. (برهان قاطع) (از فرهنگ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ نرم باشد به گریه در گلو. (فرهنگ اسدی نخجوانی). ناله ای که وقت گریه از گلو برآید. (فرهنگ رشیدی). و غریو مرادف آن است. (فرهنگ خطی). آوازی باشد از سر گریه و زاری که نرم نرم به گوش آید. (فرهنگ اوبهی) : چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است بازفیر و بانفیر و باغریو و باغرنگ. منوچهری. کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ. منجیک (از فرهنگ اسدی). شکر به جام حاسد جاهت شرنگ باد تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ. سوزنی. از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت ازسیر کلک تو شده با ناله و غرنگ. سوزنی. به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ چنانکه در خم گردون فتد غریو و غرنگ. ظهیر (از رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا). بازش رهان ز عالم خاکی که روز و شب چشمی پر آب دارد و جانی پر از غرنگ. سراج الدین سگزی (از جهانگیری). ، گریه و زاری. (برهان قاطع) ، نوایی از موسیقی است
صدای خرخری که به سبب گریه کردن یا فشردن گلو در حلق و سینۀ مردم افتد، به کسر اول نیز به این معنی آمده است. (برهان قاطع). خرخره که در گلو افتد به سبب فشردن گلو. (فرهنگ رشیدی) (از جهانگیری). بانگ نرم و شکسته بود در گلو از گریه. (فرهنگ اسدی). از همان ریشه غر و غریو است به معنی صدا و ناله. غریدن. غران. غرغر از همان اصل است. (فرهنگ شاهنامه تألیف شفق) : رخت دید نتوانم از آب چشم سخن گفت نتوانم از بس غرنگ. ابوطاهر خسروانی. به خروش اندرش گرفته غریو به گلو اندرش بمانده غرنگ. منجیک (از فرهنگ اسدی). از حربگه غریو برآید چو خصم را از حلقۀ کمند به حلق افکند غرنگ. سوزنی (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدی) (از جهانگیری). ، غرنگیدن. غریو، نالۀ حزین و آواز نرمی که در حالت گریه کردن از گلوی مردم برمی آید، و به این معنی به ضم اول بر وزن اردک هم به نظر آمده است. (برهان قاطع) (از فرهنگ خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف) (انجمن آرا) (آنندراج). بانگ نرم باشد به گریه در گلو. (فرهنگ اسدی نخجوانی). ناله ای که وقت گریه از گلو برآید. (فرهنگ رشیدی). و غریو مرادف آن است. (فرهنگ خطی). آوازی باشد از سر گریه و زاری که نرم نرم به گوش آید. (فرهنگ اوبهی) : چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی است بازفیر و بانفیر و باغریو و باغرنگ. منوچهری. کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ. منجیک (از فرهنگ اسدی). شکر به جام حاسد جاهت شرنگ باد تو در نشاط و شادی و او در غم و غرنگ. سوزنی. از چرخ نیل رنگ چه نالند حاسدانت ازسیر کلک تو شده با ناله و غرنگ. سوزنی. به پیش خسرو روی زمین برآرم بانگ چنانکه در خم گردون فتد غریو و غرنگ. ظهیر (از رشیدی) (از آنندراج) (از انجمن آرا). بازش رهان ز عالم خاکی که روز و شب چشمی پر آب دارد و جانی پر از غرنگ. سراج الدین سگزی (از جهانگیری). ، گریه و زاری. (برهان قاطع) ، نوایی از موسیقی است
فواق. سکسکه: مرا رفیقی پرسید کاین غریو ز چیست جواب دادم کز غرو نیست هست ژغنگ. شاکر بخاری. و بعید نیست که کلمه مرکب از ’ز’مخفف ’از’ و غنگ باشد. اسدی در لغت نامه بیت فوق را بشاهد لغت زغنگ (به زاء یک نقطه) آورده است. رجوع به زغنگ شود، آروغ
فواق. سکسکه: مرا رفیقی پرسید کاین غریو ز چیست جواب دادم کز غرو نیست هست ژغنگ. شاکر بخاری. و بعید نیست که کلمه مرکب از ’ز’مخفف ’از’ و غنگ باشد. اسدی در لغت نامه بیت فوق را بشاهد لغت زغنگ (به زاء یک نقطه) آورده است. رجوع به زغنگ شود، آروغ
چین پیشانی و روی و اندام. (برهان) (غیاث). چین که از پیری یا غضب باشد. شکنج روی. آژنگ: اگر ز طبع روان تو راستی یابد جبین آب، کجا یابد از نسیم اژنگ. منصور شیرازی. - اژنگ بر جبین افتادن، کنایه از عبوس و ترش روی شدن باشد بهنگام غضب: اگر در جبین تو افتد اژنگ فتد لرزه اندر تن شاه زنگ. ؟ (از فرهنگ سروری)
چین پیشانی و روی و اندام. (برهان) (غیاث). چین که از پیری یا غضب باشد. شکنج روی. آژنگ: اگر ز طبع روان تو راستی یابد جبین آب، کجا یابد از نسیم اژنگ. منصور شیرازی. - اژنگ بر جبین افتادن، کنایه از عبوس و ترش روی شدن باشد بهنگام غضب: اگر در جبین تو افتد اژنگ فتد لرزه اندر تن شاه زنگ. ؟ (از فرهنگ سروری)
توزی جگری رنگ که بر پایین تیر - آنجای که پیکان را محکم میکنند - بپیچیند. (بی گمان ترا خون دشمن است سرش نی (پی) سهام ترا از دل عدوست وژنگ)، (منصور شیرازی)، پاره ای که بر جامه دوزند رقعه (السامی) پینه، پوست سمور وغیره که بردوردامن وگریبان وسر آستین دوزند فراویژ
توزی جگری رنگ که بر پایین تیر - آنجای که پیکان را محکم میکنند - بپیچیند. (بی گمان ترا خون دشمن است سرش نی (پی) سهام ترا از دل عدوست وژنگ)، (منصور شیرازی)، پاره ای که بر جامه دوزند رقعه (السامی) پینه، پوست سمور وغیره که بردوردامن وگریبان وسر آستین دوزند فراویژ