جدول جو
جدول جو

معنی غولیدن - جستجوی لغت در جدول جو

غولیدن
(مُ فَ / فِ عَ / عِ کَ دَ)
گریزانیدن. (ناظم الاطباء) (اشتینگاس). فراری دادن. شکست دادن، تحریک به جنگ. (اشتینگاس). برآغالانیدن بر جنگ. (ناظم الاطباء) ، تحریک کردن. کسی را به کاری واداشتن. (شعوری ج 2 ورق 190 ب) ، سرزنش کردن. گله کردن. فحش و ناسزا گفتن. (اشتینگاس) ، رفع تشنگی کردن. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شولیدن
تصویر شولیدن
درهم شدن، آشفته و پریشان گشتن، درمانده و حیران شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تولیدن
تصویر تولیدن
رمیدن، به یک سو رفتن، دور شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژولیدن
تصویر ژولیدن
درهم شدن، پریشان شدن، آشفته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مولیدن
تصویر مولیدن
درنگ کردن، دیر کردن، دیر ماندن، برای مثال بمولیم تا آن سپاه گران / بیایند گردان و جنگ آوران (فردوسی - ۳/۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کولیدن
تصویر کولیدن
کندن، کاویدن، گود کردن، شیار کردن زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لولیدن
تصویر لولیدن
در جای خود جنبیدن و پیچیدن، لول خوردن، لول زدن
درهم لولیدن: درهم رفتن و در یک جا جنبیدن جمعیت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غالیدن
تصویر غالیدن
غلتیدن، برای مثال روز و شب در نعمتش غالیدن است / پس ز کفران هر نفس نالیدن است (مولوی - لغت نامه - غالیدن)، از یک پهلو به پهلوی دیگر گردانیدن، غلتانیدن، برای مثال آهو مر جفت را بغالد بر خوید / عاشق معشوق را به باغ بغالید (عماره - شاعران بی دیوان - ۳۵۶)، مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَوْ وَ کَ دَ)
غلطیدن. (برهان) ، غلطانیدن. (برهان). غلتانیدن. گردانیدن به پهلو. از پهلو به پهلو غلطانیدن. صاحب برهان ذیل ’غالد’ آرد: ماضی غلطانیدن باشد عموماً و کسی که بر سبیل عشرت همچون عاشق و معشوق خود را از این طرف به آن طرف و از آن طرف به این طرف غلطاند خصوصاً - انتهی. مالیدن و غلطانیدن. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). و صاحب انجمن آرا ذیل غالد آرد: یعنی غلطاند بر سبیل عیش و شادی چون عاشق و معشوق:
کسی که در دل او جای کرد خصمی تو
بجای خانه و کاشانه چرخ دادش غال.
این معنی غار و شکاف حیوانات است.
همچو آهو که جفت را غالد
من ترا روز و شب همی غالم.
لطیفی.
و از این مأخوذ است کنغال که در اصل کنگ غال بوده یعنی غلطانندۀ امرد که کنگ گویند عبارت از غلام باره است یعنی امرددوست - انتهی.
آهو مر جفت را بغالد در خوید
عاشق معشوق را بباغ بغالید.
عمارۀ مروزی.
روز و شب در نعمتش غالیدن است
پس ز کفران هر نفس نالیدن است.
مولوی.
، کام کودک غالیدن. تحنیک. (زوزنی). و رجوع به غالیدن و شرح احوال رودکی تألیف نفیسی ج 3 ص 1191 و شعوری ج 2 ص 183 شود
لغت نامه دهخدا
(گُ شُ دَ)
خلیدن و با تیر زخم کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ دَ زَ دَ)
تند و درهم شدن و آن را جولیدن گویند. (جهانگیری). درهم شدن و درهم رفتن و پریشان گردیدن. (برهان). مختلط و مشوش گشتن. آشفته شدن. کالیدن. درهم کشیدن. درهم و پریشان شدن عموماً و پریشان شدن موی خصوصاً. (رشیدی). کالیده و پریشان و پراکنده و وژگال شدن موی. وشکال شدن موی.
لغت نامه دهخدا
(مَ خِ تَ)
هشیار وچالاک بودن. (آنندراج). متوجه بودن. (ناظم الاطباء) ، شتاب کردن. (آنندراج) ، گوز دادن. (آنندراج) (از فرهنگ شعوری). تیزیدن و تیز دادن، مشغول گشتن، مقید بودن، سعی و کوشش کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ عَ / عِ دَ)
تحریص کردن به جنگ. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، هزیمت دادن، تسلی یافتن. (آنندراج) ، قانع شدن و راضی و خشنود گشتن. (از ناظم الاطباء) ، سیر شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ / لِ کَ دَ)
با ثانی مجهول، به معنی کندن و کاویدن زمین باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در گنابادی می کوله به معنی می کند کولیدن ، کولش به معنی شیار کردن، در کردی کولن به معنی حفر کردن، حک کردن. (از حاشیۀ برهان چ معین). کندن زمین. حفر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، ریشه کندن و برآوردن از زمین را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). از ریشه کندن و از بیخ برآوردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ شُ دَ)
از: ’تول’ + ’یدن’ پسوند مصدری. (حاشیۀ برهان چ معین). رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن. (برهان) (از ناظم الاطباء). رمیدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
سخت می تولی ز تربیعات آن
وز وبال و کینه و آفات آن.
مولوی.
رجوع به تول و فاتولیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ / لِ شُ دَ)
مرکّب از: شول + یدن، پسوند مصدری، ژولیدن. بشولیدن. (حاشیۀ برهان چ معین)، متحیر و درمانده نشستن. (فرهنگ خطی) (رشیدی)، درهم شدن و پریشان خاطر نشستن و درمانده گردیدن. (برهان) (آنندراج)، پریشان شدن. (جهانگیری) ، درهم شدن. پریشان گشتن. حیران و پریشان خاطر نشستن. (ناظم الاطباء) ، تردید داشتن، درمانده گردیدن، اندیشۀ بسیار داشتن. (ناظم الاطباء) ، بهم برآمدن. برهم خوردن تعادل چیزی. شوریدن: از این تخیلات و توهمات بر خاطرش گذشت چندانک مرد را صفرا بشولید و سودا غلبه کرد. (سندبادنامه ص 240)
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ دی دَ / دِ مَ دَ)
عوعو کردن سگ. (آنندراج از اشتنگاس) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ شِ کُ تَ)
بانگ زدن و به آواز بلند خواندن کسی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دِ اُ دَ)
جنبیدن چنانکه کرم در جای خویش. در تداول عامه، جنبیدن چنانکه کرم خرد دراز سرخ در آب. جنبیدن چنانکه مار حلقه زده بر خود یا کرمهای بسیاری در جائی از خشکی یا آب. جنبیدن بر جای بی پیش رفتن. مخیدن. پیچان رفتن. جنبیدن چنانکه کرم در آب یا کیک در جامه. جنبیدن با جمع و گرد کردن خود و سپس یازیدن و بازشدن عده بسیاری، مجازاً رفتن و آمدن به آهستگی. جنبیدن به آهستگی، در تداول خانگی و زنان، نمو کردن و بالیدن و بیشتر در کودکان، کمی بزرگ شدن کودک چنانکه خود تواند رفتن. بالیدن و بار اول به راه افتادن کودک خردسال
لغت نامه دهخدا
(ژولید ژولد خواهد ژولید ژولنده ژولیده) در هم شدن پریشان شدن آشفته گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مولیدن
تصویر مولیدن
تاخیر نمودن، دیری و درنگی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لولیدن
تصویر لولیدن
در جای خود جنبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گولیدن
تصویر گولیدن
عوعو کردن سگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کولیدن
تصویر کولیدن
شیار کردن زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غژولیدن
تصویر غژولیدن
هشیار و چالاک بودن، متوجه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غالیدن
تصویر غالیدن
غلطیدن، گردانیدن به پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شولیدن
تصویر شولیدن
متحیر و درمانده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تولیدن
تصویر تولیدن
بیک سو رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شولیدن
تصویر شولیدن
((دَ))
پریشان گردیدن، درمانده شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غالیدن
تصویر غالیدن
((دَ))
غلطیدن، غلطاندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کولیدن
تصویر کولیدن
((دَ))
کندن، کاویدن زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لولیدن
تصویر لولیدن
((دَ))
در جای خود جنبیدن و پیچیدن، رفت و آمد کردن به آهستگی، نمو کردن کودک به طوری که خود بتواند راه برود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مولیدن
تصویر مولیدن
((دَ))
درنگ کردن، تأخیر کردن، تردید نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژولیدن
تصویر ژولیدن
((دَ))
پریشان شدن، جولیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جولیدن
تصویر جولیدن
((جُ دَ))
پریشان شدن، ژولیدن
فرهنگ فارسی معین