جدول جو
جدول جو

معنی غند - جستجوی لغت در جدول جو

غند
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، غندش، کندش، بندش، پندش، کلن، گل غنده
تصویری از غند
تصویر غند
فرهنگ فارسی عمید
غند
(غَ / غُ)
پسوند مکانی مانند: هرمزغند و مانند آن. رجوع به هرمزغند شود
لغت نامه دهخدا
غند
فراهم آمده جمع شده گرد شده، گروه
تصویری از غند
تصویر غند
فرهنگ لغت هوشیار
غند
((غُ نْ))
هر چیز پیچیده و گلوله شده
تصویری از غند
تصویر غند
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غنده
تصویر غنده
هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که گلوله کرده باشند برای رشتن، گلولۀ پنبۀ زده شده، پنجک، پاغند،
در علم زیست شناسی عنکبوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غندش
تصویر غندش
غنده، هر چیز پیچیده و گلوله شده، پنبۀ زده شده که آن را برای رشتن گلوله کرده باشند، پنبۀ گلوله شده، بندک، بنجک، پنجک، کندش، بندش، پندش، کلن، غند، گل غنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فغند
تصویر فغند
رقص، جست و خیز، برای مثال هم آهوفغند است و هم تیزتک / هم آهسته خوی است و هم تیزگام (فرالاوی - شاعران بی دیوان - ۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زغند
تصویر زغند
غرّش، فریاد سهمناک، صدای مهیب، بانگ جانوران درنده، غرّشت، غرّه، ژغند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغند
تصویر مغند
دمل، غده، عقده، گره، هر چیز گرد مانند گلوله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بغند
تصویر بغند
چرم، پوست حیوان، غرغن، غرغند، برای مثال روز هیجا از سر چابک سواری بردری / از برخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند (سوزنی- مجمع الفرس - بغند)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غندر
تصویر غندر
جوان فربه و ستبر
فرهنگ فارسی عمید
(غِ دَ)
گیلاسی که دم کوتاه دارد. نوعی گیلاس. (دزی ج 2 ص 229)
لغت نامه دهخدا
(فَ غَ)
به معنی از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان). جستن باشد. (فرهنگ اسدی).
- آهوفغند، آنکه مانند آهو جست و خیز کند:
هم آهوفغند است و هم تیزتک
هم آزاده خوی است و هم تیزگام.
فرالاوی.
، غریدن. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(زَ غَ)
از جای برجستن باشد بر مثال آهو. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). برجستگی از جای مانند آهو. (ناظم الاطباء). خیز. جست. جستن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کرد رو به یوزواری یک زغند
خویشتن را زآن میان بیرون فکند.
رودکی (یادداشت ایضاً).
، بمعنی آواز وصدای بلند هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). بمعنی بانگ بلند که درندگان کنند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
یکی از جای برجستم چنان شیر بیابانی
زغندی برزدم چون شیر بر روباه درغانی.
ابوالعباس (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، آواز سیاه گوش و یوز را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). بخصوص بانگ یوز را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) ، خود یوز را زغند گفته اند، چنانکه فردوسی ’؟’ گفته:
بغرید بر وی چو شیر و زغند.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَ غَ)
پوستی است غیر کیمخت که آنرا غرغن خوانند و کفش از آن دوزند. (برهان) (مؤید الفضلاء). پوست غیر کیمخت که غرغن و غرغند نیز گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ نظام) (جهانگیری) (رشیدی). غرغن که پوستی غیر کیمخت بود و از آن کفش دوزند. (ناظم الاطباء). کناره های کیمخت که غرغن نیز گویند. (سروری) :
در حمله از تکاور دشمن جدا کند
کیمخت را بناچخ شش مهره از بغند.
سوزنی (از جهانگیری) (از رشیدی).
روز هیجا از سر چابک سواری بردری
از فرخش و ران اسب خصم کیمخت و بغند
سوزنی (از سروری و رشیدی) (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(غُ دُ)
محمد بن جعفر بصری. ملقب به غندر و مکنی به ابوعبدالله. وی را بدان سبب غندر گفتند که در مجلس ابن جریج بسیار پرسید، و ابن جریج گفت: ماترید یا غندر؟ (چه میخواهی ای الحاح کننده ؟) و از آن پس به این لقب ملقب شد. از یکی از رواه حدیث است، و احمد و ابن مدینی از وی روایت کنند. وی به سال 193 هجری قمری درگذشت. رجوع به تاریخ بغداد ج 9 ص 325 و تاریخ الخلفاء و مادۀ ابوعبدالله غندر شود. خواندمیر در حبیب السیر (چ خیام ج 2 ص 250) این شخص را به نام محمد بن محمد بن جعفر آورده است و ظاهراً صحیح محمد بن جعفر است
لغت نامه دهخدا
(غُ دُ)
نوجوان فربه سطبر نازپرور و خوشتر عیش. (منتهی الارب). جوان فربه و درشت و نازپرورده. (از اقرب الموارد). غندر. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دِ)
پنبۀ برزدۀ گردکرده شده. (از برهان قاطع) (آنندراج). پنبۀ زدۀ گردکرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ابر. (آنندراج). ابر و سحاب. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
نام دیوی از دیوان مازندران. (فرهنگ شعوری). نام دیوی که پدر اولاد دیو و پولاد دیو بود. رجوع به همین دو اسم شود
لغت نامه دهخدا
(رَ غَ)
بانگ جانوران درنده. (ناظم الاطباء). بانگ جانوران درنده عموماً و آواز پارس خصوصاً. (از شعوری ج 2 ورق 5) :
کرد رو به یوزواری یک رغند
خویشتن را شد بدر بیرون فکند.
رودکی (از شعوری).
اما کلمه مصحف زغند است و در شعر رودکی نیز. رجوع به زغند شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بغند
تصویر بغند
پوست حیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زغند
تصویر زغند
آواز جانوران مانند سیاه گوش و یوز، آواز بلند صدای بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غندر
تصویر غندر
جوان فربه و ستبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غندز
تصویر غندز
پارسی تازی گشته کندز سگ آبی -2 می، شب سیاه به گواژ
فرهنگ لغت هوشیار
گلوله (مطلقا)، گرهی که در میان گوشت باشد غده، دمل، هر چیز ممزوج درهم آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غندش
تصویر غندش
پنبه برزده گرد کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
بوی بد. فراهم آمده جمع شده، پنبه گرد و گلوله کرده گلوله پنبه که آماده رشتن است، گلوله خمیر نان، کلوج کلوچه، نفیر غندرود غنده رود، عنکبوت، رتیلا
فرهنگ لغت هوشیار
جستن از جای جستن جست: هم آمد فغند است و هم تیزتک هم آوازه خویست و هم تیز گام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنده
تصویر غنده
هرچیز پیچیده و گلوله شده، پنبه گلوله کرده، عنکبوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غنده
تصویر غنده
((غَ دِ))
بوی بد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غندش
تصویر غندش
((غُ دِ))
پنبه گلوله شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بغند
تصویر بغند
((بَ غَ))
چرم، پوست حیوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زغند
تصویر زغند
((زَ غَ))
آواز بلند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فغند
تصویر فغند
((فَ غَ))
رقص، جست و خیز
فرهنگ فارسی معین