- غمی
- غمگین، اندوهگین، غم زده
غمی شدن: غمگین شدن، اندوهناک شدن
معنی غمی - جستجوی لغت در جدول جو
- غمی
- غم دار، اندوهناک
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
غمگین، غمناک، اندوهگین، برای مثال با اهل هنر جهان به کین است / مرد هنری از آن غمین است (ابوالفرج رونی - ۱۷۰)
مغموم، حزین، مهموم، غمنده
شیر جوشیده، ماست، نو گیاه
گیاه انبوه، پوست خوابانده پیش از پیرایش
تاریکی شب، ظلمت
سست خردی، سستکاری، نا توانه (نقطه ضعف) کمبود در آدمی
نو گیاه که در بن گیاه دیگر روییده، آب فراوان
غمگین شدن، اندوهناک شدن
شباهنگ از ستارگان
سستی، آک آهوک، ناتوانه کمبود در آدمی
جمع غمی، زمو ها بیهوشان
غمگین شدن اندوهناک گردیدن
اندوهناک شدن غمگین شدن
در علم نجوم ستارۀ قدر اول از صورت کلب اصغر، شعرا، شعرای شامی
پر بار، پرمایه، توان گر
نانخواه، نانخه، جوانی
پرخون
هر چیزی که بر عهده کسی باشد
زهرآگین، زهری
نقص، قدری
انداختن، نگهبان رمه
خاک، ملک زمین های مزروعی. یا زمین خسته زمینی که در زیر دست و پای مردم و چاروا نرم شده باشد، یا زمین مرده زمینی که درآن رستنی نروید یا به (بر) زمین زدن بر زمین انداختن شی یا شخصی را، مغلوب کردن یا به (بر) زمین نواختن به زمین زدن، یا زمین از زیر پای کشیدن دیوانگان را ببازی بازی ترساندن، یا زمین به دندان گرفتن اظهار عجزو فروتنی کردن
با معنی معنوی
نگاهداشتن، حمایت سخت گرم شدن سخت گرم شدن
کجی انحنا اعوجاج
بلند، عالی همنام، هم اسم، زهر آلود
غذا، آنچه خورده شود و به نمو جسم کمک کند و انرژی لازم برای بدن به وجود بیاورد، خوراک، خوردنی، خورش، برای مثال تا غذی گردی بیامیزی به جان / بهر خواری نیست این امتحان (مولوی - ۴۹۷)
جوشیدن، جوشیدن مایع در دیگ
تب، حالت زیاد شدن حرارت بدن که گاهی با برخی تغییرات موضعی و امراض دیگر همراه است، تپ
همچنین، اینک، همیشه، پیوسته، بر سر فعل ماضی و مضارع می آید و دلالت بر استمرار می کند مثلاً همی رفت، همی گفت، همی رود، بر سر فعل امر می آید و دلالت بر تاکید می کند مثلاً همی رو
نادان و کندذهن، کم هوش، کودن
نا آزموده کاری، نادانی، بی خردی، برای مثال هر آن کس که دارد روانش خرد / جهان را به غمری همی نسپرد (فردوسی - ۶/۸۵)